چگونه داستان کشت مغز یک نویسنده، باعث تحول دیدگاه نظری او شد؟

شنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۸ - ۲۲:۳۰
مطالعه 6 دقیقه
فیلیپ بال، نویسنده‌‌ای علمی بود که نمونه‌‌ی بافت بازوی خود را برای یک تحقیقات اهدا کرد؛ ولی آنچه او نهایتا در ظرف آزمایش ‌‌می‌دید، نمونه‌‌ای از مغز خودش بود.
تبلیغات

چندی پیش، کتابی از نویسنده‌‌‌‌ای علمی به نام فیلیپ بال منتشر شد که مطالعه‌‌ی آن می‌‌تواند جهان‌‌بینی شما را راجع‌‌به هویت انسان، باروری و نسل‌‌های آینده به‌‌کلی دگرگون کند. کسانی که تجربه‌‌ی خواندن‌‌ آخرین اثر این نویسنده را داشته‌‌اند، هشدار می‌‌دهند که بعد از مطالعه‌‌ی این کتاب، تصورات شما درباره‌‌ی علوم زندگی هرگز مانند سابق نخواهد بود.

«چگونه می‌‌توان یک انسان را کشت کرد»؛ این نامی است که بال برای آخرین اثر خود برگزیده و در آن سعی کرده است به بررسی این موضوع بپردازد که چگونه ژنومیک و فناوری‌‌های کمک‌‌باروری می‌‌توانند هویت انسانی را تحت شعاع قرار دهند. نویسنده، مبحث را با معرفی مفهوم «خرده مغز» (mini-brain) آغاز می‌‌کند؛ مجموعه‌‌ای از نورون‌‌های سیگنال‌‌رسان که توسط نمونه‌‌ای از سلول‌‌های خود او در دانشگاه کالج لندن کشت شد. مشاهدات بال درمورد آنچه که وی در یک پتری دیش دید، همان مفهومی را تداعی می‌‌کرد که برای قرن‌‌ها ذهن بشر را به خود مشغول کرده بود. این مفهوم از آینده‌‌ای نه‌‌چندان‌‌دور خبر می‌‌داد که در آن ارگان‌‌های بدن انسان با اهداف تجاری کشت می‌‌شوند، علم اصلاح ژنتیک به‌‌کلی مسیر فرگشت انسانی را متحول می‌‌کند و فناوری به‌‌کمک بشر می‌‌آید تا بر «مرگ» غلبه کند.

Philip Ball

فیلیپ بال

طنز قضیه در آن است که وقتی بال بخشی از بافت بازوی خود را برای کشت خرده مغز به آزمایشگاه علوم اعصاب اهدا کرد، هدف او تنها مشارکت در تحقیقات مربوط‌‌به سازوکار زیست‌‌شناسی بیماری زوال عقل بود. اما آنچه درنهایت مشاهده کرد، یک نسخه‌‌ی ساده‌‌شده‌‌ی ژنتیکی از مغز خودش بود که درون یک پتری دیش رشد یافته بود. او طی نوامبر سال گذشته، درخلال پژوهش‌‌های خود عنوان کرد که بیشتر این خرده‌‌مغزها به‌‌سرعت از بین‌‌رفته‌‌اند. بااین‌‌حال، یک نسخه از آن‌‌ها زنده ماند و به‌‌عنوان اولین نمونه‌‌ از مغز زنده‌‌ی انسان در محیط ایزوله نگه‌داری شد. البته بال می‌‌دانست که این ارگان واقعا مشابه مغز واقعی انسان نیست و درواقع هیچ‌‌گونه ورودی حسی ندارد؛ اما همین تجربه باعث طرح پرسشی بنیادین ازسوی او شد که معنای واقعی انسان را از دیدگاه زیست‌‌شناسی به چالش می‌کشید.

بال در کتابی که نوشته، ذهن ما را وادار به بازنگری درمورد مفهوم واقعی بشر کرده است. او می‌‌گوید پیشرفت‌‌های علمی در فضایی ایزوله رخ نمی‌‌دهند. تمامی پرسش‌‌ها، نتایج و جمع‌‌بندی‌‌های علمی ما ریشه‌‌ای فرهنگی دارند. بنابر نظریات بال، تعصبات نژادپرستانه‌‌ی بشر در قرن هفدهم خاستگاه اصلی نظریات علمی او درمورد بازتولید انسان بوده است. حتی تاریخ استعمار نیز ارتباط نزدیکی با تصورات ما درمورد بیماری‌‌های مسری و دیگر مقولات زندگی بشر داشته است. این قضیه درمورد دانشمندان دخیل در این پیشرفت‌‌ها، زبان گفتاری و نوشتاری این تحقیقات و نیز حتی عامه‌‌ی مردمی که از نتایج این تحقیقات بهره می‌‌بردند، مصداق داشته است. درک ما از علم به‌‌صورت گسست‌‌ناپذیری با فرهنگ ما پیوند خورده است؛ همواره این‌‌گونه بوده و خواهد بود.

پیشرفت‌‌های علمی در فضایی ایزوله رخ نمی‌‌دهند و تمامی پرسش‌‌ها، نتایج و جمع‌‌بندی‌‌های علمی ما ریشه‌‌ای فرهنگی دارند

بال داستان مطالعه‌‌ی بیولوژی انسانی را از اواسط قرن هفدهم بازگو می‌‌کند؛ یعنی زمانی‌که یک فیلسوف طبیعی انگلیسی‌‌تبار با نام رابرت هوک، اصطلاح «سلول» را ابداع کرد. این مفهوم تا ظهور علم بیولوژی مولکولی در دهه‌‌ی ۱۹۵۰ میلادی ادامه یافت و نهایتا با موفقیت چشمگیر شینیا یاماناکا (بیولوژیست ژاپنی) در تولید سلول بنیادی از سلول‌‌های عادی و نیز کشف درمان‌‌های ایمونوتراپی برای سرطان در قرن بیست‌‌ویکم به بلوغ رسید.

بال همچنین به نقش مهم دانشمندان برجسته و عوامل سیاسی، اقتصادی و اجتماعی در پیشرفت‌‌های علمی اشاره می‌‌کند. برای مثال وی می‌‌گوید که احتمالا اثرات فلسفه‌‌ی رمانتیسم آلمانی روی بینش متخصص حیات‌‌وحش، تئودور شوان باعث بسط نظریه‌‌ی سلولی از گیاهان به حیوانات شده است. همچنین بال بر این باور است که احتمالا محدودیت‌‌های قانونی موجود بر سر استخراج سلول‌‌های بنیادی از جنین‌‌های انسانی، انگیزه‌‌ی اصلی تحقیقات یاماناکا بوده است.

human brain

در ادامه، بال ما را به دنیای علمی‌‌تخیلی پیشرفت‌‌های اخیر در فناوری می‌‌برد. جایی که در آن بشر موفق به کشت اعضای بدن انسان درون خوک‌‌ها شده است و والدین برای تغییر ویژگی‌‌های فرزندان خود به روش‌های اصلاح‌‌های ژنتیکی روی آورده‌‌اند. او اشاره می‌‌کند که چطور این ارگانیسم‌‌های حیوانی، عقاید ما را درمورد «نظم طبیعی» زیرورو می‌‌کند و تصاویر هولناکی از اندیشه‌‌های دکتر فرانکشتاین (در رمان معروف اثر مری شلی) را به معرض نمایش می‌‌گذارد. او ارتباط میان مفاهیمی نظیر «کودکان اصلاح‌‌شده‌‌ی ژنتیکی» و «لقاح مصنوعی» را با قضاوت‌‌های مذهبی و فرهنگی جوامع گوشزد می‌‌کند.

این پیشرفت‌‌ها به‌‌نوعی یادآور دوران سقوط بشریت هستند. توصیفات بال درمورد اندام‌‌های سلولی و عملکرد آن‌‌ها فوق‌‌العاده است و نیز علت حیرت او درباره‌‌ی پیشرفت‌‌های اخیر علم بیولوژی نیز کاملا درک‌کردنی به‌‌نظر می‌‌رسد. سخنان او در این کتاب بازتاب گسترده‌‌ای روی عقاید متعصبانه و پیش‌‌داوری‌‌های ما خواهد داشت.

بال در کتابش این ایده را که ژن‌‌ها شالوده‌‌ی حیات‌‌ هستند، به چالش می‌‌کشد. از دیدگاه او، ما چیزی بیشتر از این‌‌ها هستیم. بدن ما متشکل از چندین گونه ژنوم است. برای مثال، مواد ژنتیکی معمولا طی دوران حاملگی میان مادر و جنین منتقل می‌‌شود و دراین‌میان، تریلیون‌‌ها میکروارگانیسم ساکن در روده‌‌ها، پوست و بینی ما نیز (به‌‌عنوان میکروبیوم‌‌ها) دارای توالی ژنتیکی مختص‌‌به‌‌خود هستند. علم وراژنتیک (epigenetic) به ما می‌‌گوید حتی ارگانیسم‌‌ها با مشخصه‌های ژنتیکی خاص هم می‌‌توانند بنابر شرایط محیطی رفتارهای متفاوتی از خود نشان دهند. ما امروزه می‌‌دانیم که حتی رنگ موهای یک گربه‌‌ی شبیه‌‌سازی‌‌شده نیز می‌‌تواند کاملا متفاوت از نمونه‌‌ی اصلی باشد.

در بهترین حالت می‌‌توان گفت که ما تنها موجوداتی سرهم‌‌بندی‌‌شده از توصیفات ژنومیکی گوناگون هستیم و آن‌‌چنان که بسیاری از ما گمان می‌‌کنیم، «شخصیت» ما یک مفهوم سرراست و تعریف‌‌شده نیست. آنچه بال می‌گوید، به‌‌منزله‌‌ی زنگ هشداری برای بشریت در آستانه‌‌ی شروع عصر خدمات اصلاح ژنتیکی است.

بال ما را به نظاره‌‌کردن آینده‌‌ای خاکستری‌‌رنگ دعوت می‌‌کند که در آن هیچ پاسخ مطلقی وجود ندارد و تنها پیچیدگی بر جهان حاکم است. این ابهام از مباحثه‌های اجتماعی و اخلاقی او درمورد اثرات فناوری‌‌های اصلاح ژنتیکی نظیر کریسپر (CRISPR) و مدل‌‌سازی مغز و جنین در فرهنگ جوامع ناشی می‌‌شود. چطور می‌‌توان در دورانی که میزان هوش افراد با اصلاحات ژنتیک قابل‌‌دستکاری است، از برابری و مساوات دم زد؟ چگونه می‌‌توان نوعی تعهدات اخلاقی را برای آن دسته از  ارگان‌‌هایی آزمایشگاهی (مانند مغز) متصور شد که توانایی درک درد، خاطرات و احساسات را دارند؟ در این کاوش‌‌های نوآورانه‌‌ای که در حال محو‌‌کردن مرز‌‌های واقعی هویت و مرگ ما هستند،  بال ما را با این پرسش مواجه می‌‌کند که هدف واقعی چیست. برای بررسی دقیق‌‌تر این پرسش‌‌ها نیاز است که چارچوب‌‌های اخلاقی خود را وسعت دهیم.

human brain

سخنان بال به‌‌منزله‌‌ی زنگ هشداری برای بشریت در آستانه‌‌ی شروع عصر خدمات اصلاح ژنتیکی است

موضوعی که در تاریخ بلند علم بیولوژی کمی آزاددهنده جلوه می‌‌کند، یکپارچگی نژادی و جنسیتی درمیان پیش‌گامان این علم است. افرادی که تصمیم گرفته‌‌اند این داستان از ابتدا چگونه روایت شود، بیشتر مردانی اروپایی‌‌تبار بوده‌‌اند؛ از رودولف ویرچو، توماس هانت مورگان و فرانسیس کریک گرفته تا افرادی نظیر جورج چِرچ. بال می‌‌گوید زنانی نظیر رزالیند فرانکلین (متخصص حوزه‌‌ی بیولوژی مولکولی) یا گیل مارتین (بیولوژیست حوزه‌‌ی سلول‌‌های بنیادی) به‌‌طرز غم‌‌انگیزی از این روایات علمی خط خورده‌‌اند. وضعیت برای دانشمندان رنگین‌‌پوستی نظیر جین کوک رایت (پیش‌گام مطالعات سرطان) نیز همین بوده است. وی همچنین به تعصبات فکری افرادی نظیر الکسیس کارلز وایت، جراح فرانسوی و ایدئولوژیست افراط‌‌گرای قرن بیستم و نیز جولیان هاکسلی، بیولوژیست بریتانیایی طرفدار اصلاح نژادی بشر اشاره می‌‌کند و اثر چنینی تفکراتی را بر نظریات و آزمایش‌‌های بیولوژیکی سالیان بعد از آن شرح می‌‌دهد.

بااین‌حال، به‌‌نظر می‌‌رسد که بال همچنان در یافتن پاسخ برای این پرسش‌های مهم ناکام بوده است: «چه‌‌کسی باید درمورد لزوم و نحوه‌‌ی کشت انسانی تصمیم‌‌گیرنده باشد؟ چه طرز تفکری درمورد هویت، جنسیت، قدرت و اخلاق باید داستان علمی نسل ما را رقم بزند؟ و چگونه بشر می‌‌تواند سیستمی را ابداع کند که در آن بتوان از بینش‌‌های متنوع جهان برای شکل‌‌دادن به آینده‌‌ی زیست‌‌پزشکی بهره برد؟»

تبلیغات
داغ‌ترین مطالب روز

نظرات

تبلیغات