در مواجهه با واقعیت باید چگونه بود: شاد یا غمگین؟
شاید برای شما هم پیش آمده باشد که گاهی اوقات، خود را درحالجستوجو دربارهی پیداکردن پاسخی برای این پرسش یافته باشید: بهراستی مزایا و معایب رویارویی با «حقیقت» یا «واقعیت» چیست؟ واقعیت در زندگی، چهرههای مختلفش را به ما نشان میدهد. این مفهوم میتواند برای ثروتمندی غرق در لذایذ دنیا یا راهبی فرورفته در خلسهای معنوی یا سالمندی دلمُرده در گوشهی خانهی سالمندان معانی متفاوت و گاه متناقضی داشته باشد.
در این مطلب، قصد داریم عمیقتر رابطهی میان «دانش» و «احساسات» را بررسی کنیم. وقتی با واقعیت مواجه میشویم، باید چه احساسی داشته باشیم؟ منظور ما از واقعیت همان است که واقعا در جهان جاری و تحقق یافته است. ذکر این نکته لازم مینماید که در اینجا، به مبحث تفاوتهای معنایی دو واژهی «حقیقت» و «واقعیت» وارد نمیشویم و سه سناریوِ متفاوت را در مواجهه با واقعیت تعریف میکنیم.
۱. واقعیت باید باعث خوشنودیتان شود
بودا و سایر عقلای معرفت بااطمینان میگویند واقعیت باید ما را خوشحال کند؛ فارغ از اینکه وضعیت زندگی ما در هرلحظه چگونه باشد. واقعیت نهتنها باید خوشحالمان کند؛ بلکه باید موجب آسودگی و شادیمان شود و حتی ما را دربرابر رنجی مصون کند که مردم عادی را پریشان میکند.
این همان حالتی است که گاه بهعنوان روشنگری و نیروانا و بیداری نیز شناخته میشود. احساسی که شما را در «آگاهی کیهانی» بیانتهایی فرومیبرد، درحقیقت، اساس وجود زندگی عادی انسانی شماست. در این نقطه است که احساس بیبدیلی تجربه خواهید کرد. در فرازی از آموزههای جالب بودا آمده وقتی در چنین وضعیتی قرار میگیرید، متوجه میشوید درواقع وجود ندارید.
افلاطون بر این باور بود که حقیقت مرتبهای والاست و درک آن باید باعث شود احساس خوبی داشته باشید و در گامی فراتر حتی انسان خوبی نیز باشید. با گامنهادن به بیرون از غار توهّم، وارد قلمروِ روشن صُوَر ابدی خواهید شد و شوروشعف بیشازحدی تجربه خواهید کرد. ممکن است بخواهید به داخل غار برگردید تا برای رفقای گرفتار در تاریکی جهل خود، آنچه دیدهاید، بازگو کنید که صدالبته کاری بس دشوار است. آنها ممکن است فکر کنند دیوانه شدهاید و قصد جانتان را بکنند؛ اما دراینصورت نیز، بازهم خوشحال خواهید مُرد. این همان سرنوشتی است که گویا پیشتر برای سقراط، استاد افلاطون نیز رقم خورد.
روانشناسی بهنام بنی شانون مثال مهیجی از شادی معنوی را در کتاب «نقاط متقابل ذهن» ارائه کرد: «پدیدهشناسی تجربهی مصرف آیاهواسکا».
«آیاهواسکا» نام معجون گیاهی توهّمزایی است که بهدست بومیان آمازون تهیه میشد. بنی شانون میگوید پس از مصرف این معجون، وی تصوفی از روزگار زمان «صادقیا»، پادشاه سرزمین یهود در روزگار تمدن بابلیان داشته است. پس از سرنگونی صادقیا، یکی از رقیبان وی پسران پادشاه سرزمین یهود را درمقابل دیدگان صادقیا سوزاند و سپس، چشمان صادقیا را از حدقه بیرون آورد. گفته میشود ایمان صادقیا آنچنان قوی بود که حتی در غلوزنجیر و با چشمانی نابینا نیز همچنان خداوند خود را مدح میکرد.
باروخ اسپینوزا، از فیلسوفان ناموَر قرن هجدهم نیز، آرزوی چنین سعادتی متعالی را در دل داشت. او مینویسد:
تجربه به من آموخت که تمام امور معمول در زندگی اجتماعی، اموری بیهودهاند و تا وقتی ذهن بدان آلوده نشود، هیچکدام از ترسهایم در ذات حقیقی، خوب یا بد نخواهند بود. در پس این تجارب، حال، به این پرسش رسیدهام: درحقیقت، چیزی وجود دارد که بتوان بهواسطهی آن از تجربهی سعادتی دائمی و والا و پایانناپذیر برخوردار شد؟
اسپینوزا به این نتیجه رسیده بود که این نوع شادی، از تجسم خداوند حاصل میشود؛ اما برخلاف صادقیا، اسپینوزا ذات خداوند را معادل آن خدای متأثر از احساس و قضاوت و قائم به تصورات شخصی افراد (مطابق آموزههای انجیل) تلقی نمیکرد؛ بلکه او خداوند را معادل ماهیت منطقی و تفسیرناپذیر طبیعت میدانست؛ سعادتی برخاسته از شناخت و ستایش قوانین مکانیک کوانتوم، نسبیت، نظریهی تکامل و قانون دوم ترمودینامیک. از دیدگاه او، این همان خدایی است که هرگز ناامیدتان نخواهد کرد.
۲. واقعیت باید باعث ناراحتیتان شود
از دیدگاهی دیگر که شاید تاحدودی منطقیتر نیز جلوه کند، شادی بهکلی مفهومی موهوم است؛ چون فناپذیریم و ازاینرو، به ازدستدادن تمام چیزهایی محکوم هستیم که روزی دوست داشتهایم. بنابر قانون دوم ترمودینامیک، واقعیت بیش از آنکه موجب شادی شود، باید شما را غرق در ناامیدی کند. در جهانی روبهانبساط ابدی، بهسمت مرگ گرما و استقبال از ابدیتی سرد و تیره در حرکتیم. این، بهمعنای آن است که هرآنچه امروز انجام میدهیم، پوچ و بیمعنا خواهد بود.
آلبر کامو، فیلسوف هستیگرا (اگزیستانسیالیست)، ما را با شخصیتی اسطورهای با نام سیزیف (Sisyphus) مقایسه میکند. سیزیف قهرمانی از اساطیر یونان باستان است که در مجازات خودبزرگبینی خود محکوم شد صخرهای بزرگ را تا بالای کوهی بهدوش بکشد و هربار درست پیش از رسیدن به قله، فروغلتیدن صخره در دامان کوه را باید شاهد باشد و این چرخه تا ابد برای او تکرار میشود. شاید بگویید دستِکم سیزیف این فرصت را داشته تا ابد زندگی کند؛ درحالیکه ما در جهانی که از مفهوم خداوند ساقط است، چنین فرصتی نخواهیم داشت.
همانطورکه بودا و ویتگنشتاین و سایرین پیشتر گفتهاند، مادهگرایان متعصب نیز ممکن است وجود موهبت عرفانی در ذات انسان را منکر شوند و آن را صرفا بهعنوان جهشی بیوشیمیایی قلمداد کنند که قدرت ماورایی ندارد. ویلیام جیمز در کتاب «تنوع تجربیات مذهبی» میگوید بسیاری از تجربیات عرفانی ماهیتی شیطانی و بداندیشانه دارند. بهاعتقاد جیمز، بهجای سعادت ما شاهد ویرانی هستیم و معانی خوفناکاند. قدرتهایی اینچنینی دشمنانی برای زندگی هستند.
این بشارتدهندگان تاریکی در جامعه معمولا با برچسب جنون و دیوانگی مواجه میشوند؛ بههمیندلیل، اغلب نادیده انگاشته میشوند. جیمز این پرسش را مطرح میکند: چرا در جامعه فقط به تصورات بهشتی باید اعتقاد داشته باشیم و نظایر جهنمی آن را پس بزنیم؟ این پرسش مهمی است. از منظری بیطرفانه، سالهاست در جهان خود با مفهوم موجودی لایزال مواجهایم که جهان را با هدفی درکناپذیر آفریده است. البته از آن زمان نیز، همواره کسانی بودهاند که چنین باوری را برنتابیدهاند و این تفکر را بههمراه آن ذات ایزدی و خللناپذیر اساسا هیچ انگاشتهاند.
افلاطون بر این باور بود که حقیقت مفهومی متعالی است؛ دیدگاهی که بعدها برخی آن را نپذیرفتند
ربکا گلدشتاین، فیلسوف و رماننویسی است که از کودکی بهعنوان یهودی ارتودوکس تربیت شد. شیوهی تفکر منطقی در او باعث شد به ورطهی خداناباوری کشیده شود؛ ولی دستاورد این باور جدید برایش ازدسترفتن تسلای خاطری بود که درنتیجهی ایمانش به «خدای مهربان» حاصل شده بود. وقتی از او میپرسند: «آیا این آگاهی باعث ایجاد حس خوشبختی در وجودت شده است؟» میگوید: «از دیدگاه تجربهی شخصی من، اینچنین نبوده است».
داگلاس هوفشتاتر در جایگاه نظریهپرداز ذهن بر این باور است که ادعای افلاطون و سایرین مبنی بر «متعالیبودن واقعیت» موضوعی دورازواقعیت است. او به این نکته اشاره میکند که در دورهی تکامل حیات، تریلیونها موجود زنده از گزند چنگودندان موجودات دیگر متحمل رنجهای فراوان شدهاند. وی دنیا را محیطی «وحشتناک» و «خشن» و «سرشار از غمواندوه» توصیف میکند.
۳. واقعیت باید هم شادتان کند و هم اندوهگین
شاید در پاسخ به این پرسش، هر دو گزینهی اول و دوم صحیح باشند. شاید وقتی با حقایق آنگونه که واقعا هستند، مواجه میشویم، بهگونهای درعینحال، خوشحال و غمگین؛ و سپاسگزار و دلسرد؛ و نیز شاد و وحشتزده باید باشیم. این همان ایدهای است که آن شاگلین بدان معتقد است.
آن شاگلین با الکساندر ساشا شاگلین، شیمیدان مواد روانگردان، ازدواج کرد و به پژوهش حماسی او دربارهی اثرهای روانگردانها ملحق شد. او میگوید:
فکر میکنم مقام و منزلتی که پیروان بودا تلاش میکنند شما را بدان رهنمون کنند، همان حقیقتی است که درست روی لبهی تیز چاقو قرار گرفته است. تمثال بودای خندان بهترین راهنمای شما است. اما او به چه چیزی میخندد؟ شما هرگز نمیتوانید دلیل آن را ازنظر منطق شرح دهید؛ اما میتوانید این احساس را تجربه کنید. بااینحال، آن پاسخ نهایی که بهدنبالش هستید، روی لبهی چاقو خواهید یافت؛ زیرا هر دو [روی واقعیت توأمان] وجود دارند: آن تاریکی وحشتناک و آن زندگی مطلق.
دنیای ما آمیخته از لحظات خوب و بد است و بسیاری از ما مانند سکهای که به آسمان پرتاب میشود، خود را مدام در یکی از دو روی این واقعیت مییابیم: گاهی در اوج شادیوشور، گاه غرق در ماتمواندوه. البته، برخی از ما نیز این فرصت را خواهند داشت که بتوانند به حقیقت از روی «لبهی این چاقو» بنگرند. شاید ما نیز خود را کمی با این افسانهها باید دلخوش کنیم. سخت نگیرید. حداقل حالوروز ما اندکی بهتر از سرنوشت صادقیا بوده است.