سرنوشت غمانگیز باهوشترین انسان تاریخ؛ چرا نابغه هاروارد «کارگر ساده» شد؟
دوشنبه 17 آذر 1404 - 22:15مطالعه 12 دقیقهویلیام سیدیس در کودکی، به جای بازی با همسالانش، پروژهی علمی و جاهطلبانهی والدینش شد؛ والدینی که معتقد بودند نبوغ نه یک موهبت ذاتی، بلکه ساختنی است. ویلیام با بالاترین ضریب هوشی تخمینزده شده در تاریخ (بین ۲۵۰ تا ۳۰۰)، در ۱۸ ماهگی نیویورکتایمز میخواند و در ۱۱ سالگی، بهعنوان جوانترین دانشجوی تاریخ هاروارد، استادان ریاضی را با نظریاتش درباره جهانهای چهاربعدی انگشتبهدهان میگذاشت.
اما این ویترین خیرهکننده، پشتصحنهای دردناک داشت. ویلیام زیر بار فشار انتظارات، هجوم بیرحمانهی رسانهها و تمسخر همکلاسیها در هم شکست. او که روزی تیتر اول روزنامهها بود، برای فرار از نگاههای سنگین جامعه، علیه والدینش شورید و به کارگری ساده و زندگی مخفیانه پناه برد.
این سرگذشت باهوشترین فرد دنیاست که پایانی تراژیک داشت.
خلاصه صوتی
ریشهها: آزمایشگاه والدین
کانال یوتیوب Joe Scott، داستان ویلیام جیمز سیدیس را اینگونه تعریف میکند: ویلیام متولد اول آوریل ۱۸۹۸ در بوستون، محصول پیوند دو ذهن درخشان، اما بهشدت جاهطلب بود؛ دو پزشک برجسته، بسیار باهوش و البته بهشدت کمالگرا، بوریس و سارا سیدیس. بوریس، یک یهودی روس بود که به آمریکا مهاجرت کرد، درحالیکه حتی یک کلمه انگلیسی بلد نبود؛ ولی با سرسختی نهتنها زبان انگلیسی را بهصورت خودآموز فراگرفت، بلکه توانست وارد دانشکده پزشکی شود و درنهایت بهعنوان روانشناسی صاحب سبک نام خود را تثبیت کند.
سارا هم مهاجری بود که توانست در دورانی که زنان حتی بهعنوان پزشک جدی گرفته نمیشدند، مدرک پزشکی خود را دریافت کند، آنهم ۳۰ سال پیش از اینکه زنان در آمریکا حتی حق رأی داشته باشند. او برای آزمون ورودی، کل مباحث ریاضی شش هفته را طی سه روز آموخته بود.
پدر و مادر ویلیام معتقد بودند که نبوغ چیزی نیست که لزوماً با آن متولد شوید، بلکه میتوانید آن را بسازید. به باور آنها هر انسانی با تکنیک مناسب، میتوانست هر چیزی را یاد بگیرد. بهاینترتیب وقتی ویلیام به دنیا آمد، بهترین سوژه برای اثبات نظریههای آن دو محسوب میشد.
ویلیام پروژهای برای اثبات نظریههای والدینش در خصوص نبوغ انسانی بود
بوریس معتقد بود که آموزش مدارس سنتی، مغز کودکان را فلج میکند. روش تربیتی آنها ترکیبی از عشق و فشار غیرمنعطف بود؛ روشی مبتنی بر «هیپنوتیزم خفیف و آموزش مداوم با هدف بیدار کردن پتانسیلهای نهفته مغز در همان سالهای نخستین زندگی». ویلیام قرار بود شاهکار مهندسی والدینش باشد.
بوریس بهعنوان یک روانشناس، نمیتوانست در برابر این وسوسه مقاومت کند که «تا چه حد میتوان یک انسان را باهوش کرد؟» آنها تمام پسانداز زندگیشان را نه صرف اسباببازی یا سرگرمی، بلکه صرف خرید کتابهای درسی و ابزارهای آموزشی برای ویلیام کوچک کردند.
کودکی که هرگز کودکی نکرد
نتایج این «مهندسی ذهن» خیلی زودتر از تصور و البته با ابعادی ترسناک آشکار شد. ویلیام در ۱۸ ماهگی، وقتی همسالانش بهسختی راه میرفتند، با تمرکز کامل مشغول خواندن روزنامهی نیویورکتایمز میشد.
ویلیام قبل از اینکه یاد بگیرد با کودکان بازی کند، یاد گرفت روزنامه بخواند
در همان دوران نوپایی، او نامههایی کامل و صحیح به زبانهای انگلیسی و فرانسوی مینوشت. سرعت یادگیریاش آنقدر زیاد بود که گویی زمان برای مغز او با سرعتی متفاوت از بقیه انسانها میگذشت.
تا پیش از رسیدن به سن مدرسه، او نهتنها بر زبان انگلیسی مسلط بود، بلکه آثار کلاسیک را به زبانهای فرانسوی، آلمانی، روسی، عبری، لاتین و یونانی مطالعه میکرد.
اما ویلیام فقط مثل یک ضبطصوت انسانی اطلاعات را حفظ نمیکرد؛ ذهن بسیار خلاقی هم داشت و در هشتسالگی، زمانی که کودکان معمولاً با دوستان خیالیشان بازی میکنند، زبان اختصاصی و پیچیدهی خود را اختراع کرد و نامش را وندرگود (Vendergood) گذاشت.
او کتابی نوشت و در آن دستور زبان، آواشناسی و ساختار این زبان جدید را شرح داد که مبتنی بر سیستم اعداد مبنای ۱۲ بود. والدینش که سرمست از موفقیت آزمایش خود بودند، او را با افتخار در ویترین رسانهها قرار دادند. روزنامهها برای پوشش اخبار «پسر شگفتانگیز» صف میکشیدند.
ویلیام در ۸ سالگی زبان اختصاصی جدیدی اختراع کرد و در کتابی سیستم اعداد مبنای ۱۲ آن را شرح داد
هاروارد و سخنرانی تاریخی
ویلیام در سن ۹ سالگی برای ورود به دانشگاه هاروارد اقدام کرد؛ اما حتی برای دانشگاهی که به تربیت نخبگان عادت داشت، این مورد بیش از حد عجیب بود. آنها معتقد بودند کودکی ۹ساله، هرچند نابغه، از نظر عاطفی زیر فشار محیط دانشگاه خرد خواهد شد.
اما پافشاری پدر و نبوغ غیرقابلانکار پسر، سرانجام درهای هاروارد را در ۱۱ سالگی به روی او گشود. ویلیام جوانترین دانشجوی تاریخ این دانشگاه شد.
بااینحال ویلیام برای پشت نیمکت نشستن و گوشدادن به درسها به دانشگاه نمیرفت؛ او میخواست ثابت کند از کسانی که قرار بود به او درس بدهند، باهوشتر است و خیلی زود این را ثابت کرد.
اوج نمایش نبوغ او در یک شب سرد زمستانی در سال ۱۹۱۰ رقم خورد. سالن سخنرانی مملو از ریاضیدانان برجسته، اساتید فیزیک و خبرنگاران کنجکاو بود. همه آمده بودند تا ببینند آیا این شایعات حقیقت دارد یا خیر. ویلیام، با صدایی که هنوز شباهتی به مردان بالغ نداشت، پشت تریبون رفت و برای حضار درباره «اجسام چهاربعدی» سخنرانی کرد.
ویلیام در ۱۱ سالی وارد دانشگاه هاروارد شد و در ۱۲ سالگی با سخنرانیاش اساتید و خبرنگاران را شگفتزده کرد
تسلط او بر مفاهیم پیچیده هندسی چنان بود که حتی اساتید کهنهکار را به سکوت واداشت. نوربرت وینر، یکی دیگر از نوابغ آن دوران که در جلسه حضور داشت، بعدها از آن شب بهعنوان لحظهای جادویی یاد کرد. اما همانطور که ویلیام ابعاد بالاتر جهان را تشریح میکرد، خودش در بُعد زمینی و انسانی، تنهاترین فرد سالن بود.
او برای دانشجویان دیگر، نه یک همکلاسی، بلکه «موجودی عجیبالخلقه» بود؛ سوژهای برای تمسخر و دلقک کلاس.
از منظری دیگر اما، در این مقطع ویلیام «محصولی فرهنگی» بهشمار میرفت: مردم نامش را زمزمه میکردند، روزنامهها از رقابت برای چاپ تازهترین خبرها دربارهاش عقب نمیماندند و هر حرکتش در مرکز توجه قرار میگرفت. خبرنگاران پشت در خانه کمین میکردند تا گزارش تازهای از پسر اعجوبه منتشر کنند.
ضریب هوشی او بین ۲۵۰ تا ۳۰۰ تخمین زده میشد
طبق گزارشها ضریب هوشی او بین ۲۵۰ تا ۳۰۰ تخمین زده میشد، رقمی که در قیاس با میانگین عمومی مردم یا حتی نوابغی مانند اینشتین، غیرقابلتصور بهنظر میرسد. در چنین وضعیتی، ارتباطگرفتن با دیگران را تلاشی فرساینده میدید. آنقدر سریع فکر میکرد که گفتوگوهای معمولی برایش مثل توقفهایی بلند و بیهدف بود؛ انگار ذهنش در مسیری شتابان حرکت میکرد و جهان اطراف با گامی بسیار کند دنبالش میآمد.
نقطه شکست: فروپاشی و فرار از انظار عمومی
ویلیام در ۱۶ سالگی با درجه ممتاز فارغالتحصیل شد و روزهای خوش به پایان رسید. فشار شهرت، انتظارات خردکنندهی والدین و آزارهای مداوم همدانشگاهیها، روح حساس او را به مرز فروپاشی رساند.
او مدتی کوتاه برای تدریس ریاضیات به دانشگاه رایس در تگزاس رفت، اما تصور کنید استادی را که از دانشجویانش کوچکتر است! دانشجویان او را دست میانداختند، مسخره میکردند و کلاس درس برایش شکنجهگاه شد.
تمام آن سالهایی که ویلیام زیر ذرهبین دیگران زندگی کرد، تمام آن لحظاتی که مثل یک حیوان کمیاب در سیرک به نمایش گذاشته شد، حالا داشت اثرات مخرب خود را نشان میداد. توجه مداوم مردم و خبرنگاران که زمانی والدینش را مفتخر میکرد؛ برای ویلیام به کابوسی زجرآور تبدیل شده بود. حس میکرد مثل عروسک خیمهشببازی، نخهای زندگیاش در دست دیگران است.
ویلیام از تدریس در دانشگاه استعفا داد و تصمیم گرفت از دیدهها پنهان شود
ویلیام سرانجام شکست. او از تدریس استعفا داد، به بوستون بازگشت و جملهای را به زبان آورد که مانیفست باقیماندهی عمرش شد: «من میخواهم یک زندگی کامل داشته باشم و تنها راه برای داشتن زندگی کامل، زندگی در انزواست. من همیشه از جمعیت متنفر بودهام.»
شورش، دستگیری و اولتیماتوم
سکوت و انزوای ویلیام دوام چندانی نداشت: سال ۱۹۱۹، مرد آرام و گوشهگیر، دست به عصیان زد. او که حالا گرایشهای سوسیالیستی پیدا کرده بود، در تظاهرات روز اول ماه مه (روز جهانی کارگر) در بوستون شرکت کرد. تظاهرات به خشونت کشیده شد و پلیس بوستون، نابغهی سابق هاروارد را کشانکشان بازداشت کرد.
این خبر مثل بمب صدا کرد: «باهوشترین پسر آمریکا، حالا یک بلشویک خطرناک است!»
در دادگاه، ویلیام با همان صراحت و اعتمادبهنفسی که در سخنرانیهای علمیاش داشت، صحبت کرد. اما دفاعیات آتشین و حمله به بنیادهای جامعه، چندان به مذاق قاضی خوش نیامد، چراکه او را به ۱۸ ماه زندان محکوم کرد. اما ماجرا اینجا تمام نشد. والدینش با استفاده از نفوذ خود، مانع زندانیشدنش شدند و در عوض او را در «آسایشگاه روانی» خصوصی خود حبس کردند.
والدین ویلیام او را در آسایشگاه روانی خصوصیشان حبس کردند
سایهنشینی و شاهکارهای گمنام
پس از رهایی از چنگال والدین و قانون، ویلیام سبک زندگیاش را تغییر داد و ارتباطش را با خانواده قطع کرد. او دیگر نمیخواست جایی ریشه بدواند، پس شهرهای مختلفی را زیر پا گذاشت و نامش را مدام تغییر داد تا کسی او را نشناسد.
او مشاغلی را انتخاب میکرد که کمترین نیاز به تفکر را داشتند: حسابداری ساده، منشیگری، کارگری. هرگاه همکارانش پی میبردند که این مردِ ساکت، همان کودک نابغهی معروف است، بلافاصله استعفا میداد و فرار میکرد، از گذشتهاش، از نامش و از انتظاراتی که مثل سایه تعقیبش میکردند.
اما آتش ذهن ویلیام، خاموششدنی نبود. وقتی کار روزانه به پایان میرسید، او در خلوت شبانه و انزوای اتاقهای اجارهای ارزانقیمت، مشغول نوشتن میشد. ویلیام سیدیس دهها کتاب با نامهای مستعار مختلف نوشت؛ کتابهایی که موضوعاتشان آنقدر متنوع و پراکنده بود که گیجکننده به نظر میرسید:
از تاریخ قبیلههای سرخپوست و انسانشناسی گرفته تا کیهانشناسی و سیستمهای حملونقل. او علاقهای عجیب و وسواسگونه به جمعآوری بلیتهای تراموا پیدا کرد و کتابی مفصل و دقیق درباره طبقهبندی آنها نوشت؛ کاری که شاید برای دیگران دیوانگی به نظر میرسید، اما برای او نوعی مدیتیشن و نظمدادن به آشوب جهان بود.
در میان خروارها نوشتهی پراکنده، آثار درخشانی نیز وجود داشت. کتابی با عنوان «جاندار و بیجان» (The Animate and the Inanimate) که در سال ۱۹۲۵ منتشر کرد.
ویلیام در این اثر مهجور، با جسارت تمام قانون دوم ترمودینامیک را به چالش کشید. سیدیس نظریهای را مطرح کرد که دههها از زمان خودش جلوتر بود؛ او پیشبینی کرد که برای حفظ تعادل کیهان، باید مناطقی در فضا وجود داشته باشند که برعکس ستارگان عمل کنند؛ یعنی نور و انرژی را به دام بیندازند و اجازه خروج به آن ندهند.
سیدیس در کتاب «جاندار و بیجان» نظریههایی را مطرح کرد که سالها بعد توسط فیزکدانان کشف شدند
توصیف او از «اجسامی با قابلیت جذب کامل نور»، شباهت حیرتانگیزی به مفهوم سیاهچالهها دارد که سالها بعد توسط فیزیکدانان مدرن کشف و نامگذاری شدند.
حتی عجیبتر اینکه او معتقد بود در این مناطق خاص از کیهان، روند آنتروپی معکوس است؛ جایی که شاید زمان به شیوهای متفاوت از دنیای ما رفتار میکند. تصور کنید: مردی که جامعه او را دیوانه میپنداشت و بلیت تراموا جمع میکرد، در تنهایی اتاقش مشغول حل پیچیدهترین معماهای ساختار کیهان بود.
به دلیل استفادهی مداوم از نامهای مستعار متعدد، امروز دقیقاً نمیدانیم سیدیس چند کتاب نوشته است. ممکن است دهها شاهکار علمی در کتابخانههای خاکخوردهی آمریکا وجود داشته باشد که نویسندهشان ناشناس است، اما در واقع تراوشات ذهنی باهوشترین انسان تاریخ بودهاند.
البته خلاقیت ویلیام در جنبههای عملی هم نمود داشت. سال ۱۹۳۰، او گواهی ثبت اختراعی برای یک «تقویم چرخشی دائمی» دریافت کرد. این ابزار مکانیکی با چنان دقت ریاضی طراحی شده بود که میتوانست روزهای هفته و سالهای کبیسه را برای قرنهای متمادی بدون خطا محاسبه کند.
ضربه آخر: خیانت و پایان تلخ
بازهم آرامش نسبی و زندگی مخفیانهی ویلیام دیری نپایید. در حوالی ۴۲ سالگی، مجله نیویورکر توانست رد او را پیدا کند و خبرنگاری را با مأموریتی مشخص سراغش فرستاد: کشف اینکه چه بلایی سر آن کودک نابغه آمده است.
طبق روایتها، خبرنگار با ترفند و نزدیکشدن عاطفی، توانست اعتماد ویلیامِ تنها را جلب کند. ویلیام که شاید در آن انزوا تشنهی یک ارتباط انسانی واقعی بود، نزد او از مسائلی کرد که هرگز دوست نداشت عمومی شوند.
نتیجهی این اعتماد در مقالهای بیرحمانه با تیتر «امروز کجا هستند؟» منعکس شد؛ مطلبی که نهتنها بویی از همدلی نداشت، بلکه ویلیام را مردی شلخته، شکستخورده و رقتانگیز توصیف میکرد که در اتاقش گریه میکند و تنها دغدغهاش بلیتهای کهنه است.
دیوانه جلوهدادن کسی که رفتارش با هنجارهای معمول جامعه نمیخواند، کار چندان سختی نبود
مقاله طوری تنظیم شده بود که انگار او دیوانه شده یا عقلش را ازدستداده است. البته شاید دیوانه جلوهدادن کسی که رفتارش با هنجارهای معمول جامعه نمیخواند، کار چندان سختی نبود.
این مقاله، تصویر عمومی او را برای همیشه لکهدار کرد. ویلیام که از این خیانت و تصویرسازی دروغین و تحقیر عمومی به خشم آمده بود، از مجله شکایت کرد. دادگاهِ او به نبردی تاریخی بر سر حق حریم خصوصی تبدیل شد. هرچند او در نهایت توانست در دادگاه پیروز شود، اما فشار روانی این سالها کار خودش را کرد.
سرانجام در تابستان ۱۹۴۴، جسد ویلیام جیمز سیدیس در آپارتمان کوچکش در بوستون پیدا شد. علت مرگ: خونریزی مغزی. همان مغزی که بزرگترین موهبت و سنگینترین نفرین زندگیاش بود، در ۴۶ سالگی از کار ایستاد.
با مرگ ویلیام، پروندهی یکی از شگفتانگیزترین ذهنهای بشریت بسته شد. اینهمه پتانسیل، اینهمه قدرت ذهنی که میتوانست رازهای کیهان را برای ما بگشاید، درنهایت در پاورقی کتابهای تاریخ جا خوش کرد. واقعاً چه چیزی اشتباه پیش رفت؟
پاسخ این سؤال چندان آسان نیست، اما میتوانست بدتر از این هم باشد. ویلیام جیمز سیدیس تنها قربانی سیستم نخبهپروری نبود. سالها بعد، پسری دیگر به نام تد کزینسکی با نبوغی مشابه در ۱۶ سالگی وارد هاروارد شد و پس از فارغالتحصیلی در دانشگاه کالیفرنیا تدریس کرد. اما او هم زیر فشار سیستم خرد شد.
تد نیز استعفا داد، به انزوا رفت و سرگرمی وحشتناکی برای خود پیدا کرد: ارسال بمبهای دستساز برای مردم. او مانیفستهایی علیه تکنولوژی نوشت و با کشتن ۳ نفر و زخمیکردن ۲۳ نفر، به یونابامبر (Unabomber) معروف شد.
البته تاریخ پر از نوابغی است که مسیر درستی را طی کردند. کسانی مثل انریکو فرمی که از همان کودکی نشانههای نبوغشان روشن بود و در بزرگسالی بخشی از انقلابهای علمی بزرگ شدند و ثابت کردند سرنوشت محتوم هر نابغهای، انزوا یا جنون نیست.