در تاریکی نیمهشب، تنها نور اتاق از چراغ کمجانِ خواب سرچشمه میگرفت. بدنم کاملا خشک، کرخت و بیحرکت شده بود و مهم نبود چقدر تلاش میکردم یا چقدر وحشت کرده بودم، تمام تلاشهایم برای غلت خوردن، تکان دادنِ دستم، برگرداندنِ سرم، فریاد زدن برای کمک، یا حتی یک نالهی ضعیف به امید اینکه کسی صدایم را بشنود، به نتیجهای ختم نمیشد. حتی حرکت دادنِ چشمانم هم مثل کشیدن کامیونی با دندان طاقتفرسا و اعصابخردکن بود. یک احساس فلجشدگی مطلق که یکدفعه بدون خبر از راه میرسد و تو را در رختخواب نازنینات شکار میکند. اما حتی بدتر از آن. یکجور فلجشدگی شیطانی. مثل له شدن زیر بلوکهای سنگینِ سنگ میماند، اما با این تفاوت که انگار آن بلوکها متعلق به این دنیای فیزیکی خودمان نیستند. انگار این سنگها زنده هستند و میتوانی نفسنفسزدنهایشان در زمان خفه کردنت را بشنوی. از همه بدتر، زمانی است که احساس میکنی کسی کنار دستت خوابیده است و درست پشت گردنت درحال کشیدن نفسهای داغ و سوزانندهاش است. میدانی باید فرار کنی و یکی را صدا کنی، اما مثل موشی در دهان افعی، تنها کاری که برای رهایی میکنی، کار بیهودهای مثل تکان دادنِ دُمات است. سخت تلاش میکنی تا نمیری. چند دقیقه بعد یا چند ثانیه بعد. ناگهان از خواب میپری و مطمئنی این تجربه هرچه که بود، خواب و رویا نبود. یک کابوس وحشتناک معمولی نبود. مطمئنا چیزی بیشتر بود. چیزی تهدیدبرانگیزتر!
برای مطالعه معرفی مستند The Nightmare، کندوکاوی در کابوس فلج خواب به زومجی مراجعه کنید.
نظرات