چرا ایلان ماسک پدر نابغهاش را «شرور» مینامد؟
شنبه 6 دی 1404 - 18:15مطالعه 11 دقیقهوقتی ایلان ماسک با جیبی که تنها ۲۰۰۰ دلار در آن بود، از آفریقا گریخت تا خودش را به آمریکا برساند، پدرش به او گفت: «تو یک احمقی و سه ماه دیگر برمیگردی.» اما آن پسر هرگز برنگشت و با خوابیدن روی کاناپههای اداری، امپراتوریاش را ساخت تا ثابت کند پدرش اشتباه میکند.
ما بارها عکس ایلان و خواهر و برادرش، کیمبال و توسکا را دیدهایم که با لبخند در کنار مادرشان مِی ماسک، ایستادهاند؛ زنی که او را نماد استقامت و موفقیت میدانند. اما جای پدرش، ارول ماسک، همیشه خالی است.
اما چرا ایلان ماسک از پدرش که هوش مهندسی خیرهکنندهاش را مدیون اوست، با واژهی «شرور» یاد میکند؟
خلاصه صوتی
ارول ماسک؛ مهندسی با دو چهره
بیایید به سالهای دور در پرتوریا، آفریقای جنوبی برویم، وقتی ارول ماسک، فرزند یک گروهبان ارتش و مادری روشنفکر، مهندسی بود که دستانش جادو میکرد. او فقط باهوش نبود؛ در دنیای واقعی یک سازندهی تمامعیار بود. خود ایلان هم اعتراف میکند که پدرش ضریب هوشی بالایی دارد و در مهندسی بینظیر است.
اما این نبوغ، روی تاریکی هم داشت. ارول مردی پر از تناقض بود؛ کسی که میتوانست پیچیدهترین مسائل مکانیکی را حل کند، اما در حل سادهترین معادلات عاطفی ناتوان بود.
روایتهای ارول از خودش همیشه قهرمانانه است، اما آنچه ایلان و اطرافیان بازگو میکنند، تصویر مردی است که سایهاش سنگینتر از حضورش بود. مهندسی که بعدها به هیولای کابوسهای کودکی پسرش بدل شد.
مِی ماسک و الگوی «ترمیناتور»
ارول و می در یک محله بزرگ شدند، اما ازدواجشان آغازگر الگوی رفتاری عجیبی بود که سالها بعد، عیناً در زندگی ایلان تکرار شد. ارول که مسحور ظاهر جذاب می شده بود، دستبردار نبود. طبق گفتههای مِی و اشلی ونس (زندگینامهنویس ایلان)، ارول معنای «نه» را نمیفهمید و آنقدر اصرار کرد تا به خواستهاش رسید.
ایلان در عشق وارث پدرش بود: یک ترمیناتور که «نه» نمیشنید و روی هدفش قفل میکرد
جالب اینجاست که جاستین، همسر اول ایلان، بعدها گفت ایلان در دانشگاه دقیقاً همین رفتار پدرش را بازتاب میداد: «تلفن زنگ میزد و قطع نمیشد. نمیتوانستید او را دستبهسر کنید. من به او میگفتم ترمیناتور.» ایلان نگاهش را روی هدف قفل میکرد و مثل پادشاهان میگفت: «این مال من خواهد شد».
۹ ماه پس از ازدواج ارول و می، ایلان به دنیا آمد. خانوادهای متشکل از پدری مهندس و مادری متخصص در تغذیه که از بیرون بینقص و بسیار موفق بهنظر میرسید، اما از درون آبستن طوفان بود.
فیلسوف کوچک در خانه ناآرام
ایلان شبیه همسنوسالانش نبود. ارول در گفتگو با رادیو ۷۰۲ آفریقای جنوبی به یاد میآورد که پسرش از همان ابتدا نگاهی عمیق و متفاوت داشت. زمانی که تنها سه یا چهار سال داشت، سؤالی پرسید که پدر را میخکوب کرد: «خب، بقیه جهان کجاست؟»
این کنجکاویهای فلسفی زنگ خطری بود برای ارول تا بفهمد با کودکی معمولی طرف نیست. خانواده ماسک به لطف پروژههای ارول زندگی مرفهی داشتند و پدر نقش مهمی در آموزش عملی پسرانش ایفا میکرد. او، ایلان و کیمبال را به کارگاههای ساختمانی میبرد؛ جایی که آجرچینی، لولهکشی و سیمکشی را یاد گرفتند.
او در کارگاه پدر یاد گرفت چگونه آجر بچیند، اما در همان خانه فهمید که روابط انسانی چقدر راحت فرو میریزند
ایلان در این سالها نظم، ساختن و حل مسئله را از پدرش آموخت؛ یاد گرفت اشیا چگونه کار میکنند، اما در همان عمارت مجلل، کمکم درس تلختری هم گرفت: اینکه روابط انسانی چقدر میتوانند شکننده و دردناک باشند. نبوغ او در حال شکوفایی بود، اما در بستری که آرامش در آن کالایی نایاب به شمار میرفت.
به نقل از کانال Newsthink، ایلان ۱۱ ساله بود که نقطهعطفی در زندگیاش، مسیرش را برای همیشه از پدر جدا کرد و به آینده گره زد: او اصرار داشت کار با کامپیوترهای تازهوارد به بازار را یاد بگیرد، اما برای شرکت در دورههای دانشگاه ویتواترسرند در ژوهانسبورگ زیادی کمسنوسال بود. نفوذ مهندسی ارول اینجا به کار آمد و جایی برای پسرش رزرو کرد.
تصویری که ارول از آن روز روایت میکند، تاحدی سینمایی است: او ایلان را در دانشگاه پیاده کرد و با پسر دیگرش، کیمبال، رفت تا «همبرگر بخورد». درحالیکه پدر داشت از ساندویچش لذت میبرد، ایلان در کلاسی سهساعته غرق شده بود.
وقتی ارول بازگشت، دانشگاه را خلوت یافت. او در راهروهای سرد به دنبال پسرش گشت تا اینکه وارد سالن سخنرانی شد. صحنهای حیرتانگیز دید:
ایلان کوچک با قد ۱۲۰ سانتیمتری، شلوار فلانل خاکستری بلندی (احتمالاً یونیفرم مدرسه) به تن داشت، کتش را درآورده، کراواتش را شل کرده و آستینهایش را بالا زده بود؛ درست مثل مهندسی خسته اما مصمم. او میان گروهی از اساتید بریتانیایی ایستاده بود و باحرارت بحث میکرد.
پدر داشت از همبرگرش لذت میبرد، اما پسر ۱۱ سالهاش اساتید دانشگاه را میخکوب کرده بود
یکی از اساتید بدون اینکه زحمت معرفی خودش را به ارول بدهد رو به او گفت: «پسرت باید یکی از این کامپیوترها داشته باشد.»
ارول کامپیوتر را (با تخفیف!) خرید و ایلان با همان دستگاه، خودآموخته برنامهنویسی کرد. نبوغش چنان عجیب بود که وقتی بعدها در دانشگاه پرتوریا تست داد، در آزمون برنامهنویسی نمره A+ گرفت؛ نمرهای که دانشگاه را مجبور کرد «دوباره از او تست بگیرند» چون چنین چیزی سابقه نداشت.
سقوط از قصر به فقر و اشتباه محاسباتی بازگشت به قلمرو پدر
اما این استعداد در بستری تراژیک رشد میکرد. سال ۱۹۷۹، وقتی ایلان ۸ساله بود، شیرازهی خانواده از هم پاشید. می و ارول جدا شدند و می که دیگر تحمل نداشت، این جدایی را فرار از یک «رابطهی آزارگرانه» نامید.
زندگی ایلان و خواهر و برادرش یکشبه زیر و رو شد. آنها از زندگی در خانهای مجلل با خدمتکاران، به فقر مطلق سقوط کردند.
ایلان پس از جدایی والدینش فهمید ثروت ابدی نیست و بقا قانون جنگل است
می بعدها تعریف کرد که اگر بچهها شیر روی میز میریختند، او گریه میکرد، چون پول نداشت دوباره شیر بخرد. بچهها لباسهای دستدوم میپوشیدند و می مجبور بود چندین شغل داشته باشد. او برای سیرکردن بچهها ارزانترین و مقویترین غذای ممکن را میپخت: خوراک لوبیا.
این تغییر ناگهانی، پوستهی محافظ ایلان را شکست و او را با چهرهی خشن بقا آشنا کرد.
چند سال بعد، ایلان نوجوان تصمیمی گرفت که بعدها به بزرگترین پشیمانیاش تبدیل شد. او با دیدن تنهایی پدر، دلش سوخت و به خانهی ارول در ژوهانسبورگ برگشت.
ایلان نمیدانست به چه جهنمی پا میگذارد. او بعدها در مصاحبهای با رولینگ استون به تلخی گفت: «ارول انسان وحشتناکی بود. شما هیچ ایدهای ندارید. پدرم نقشههای دقیق و فکرشدهای برای شرارت داشت.»
طبق روایت ایلان، خشونت ارول جنبهی فیزیکی نداشت، او استاد شکنجهی روانی بود. فضایی آکنده از تحقیر و کنترل که روح پسر را خراش میداد. ایلان گفته بود: «تقریباً هر جنایت یا کار شیطانیای که بتوانید تصور کنید، او انجام داده است.»
روایت ایلان ماسک از پدرش با الگوی کلاسیک «کنترلگر باهوش» همخوانی دارد
روانشناسانی که الگوهای خانوادگی افراد بسیار بلندپرواز را بررسی کردهاند، بر این نکته تأکید میکنند که آسیب لزوماً با کبودی بدن همراه نیست. محیطهایی که در آنها تحقیر، کنترل روانی، بیثباتی عاطفی و القای دائمی «بیارزش بودن» وجود دارد، میتوانند بهمراتب اثرات ماندگارتری بر شخصیت کودک بگذارند.
در چنین خانوادههایی، کودک یا به سمت فروپاشی میرود، یا به سمت جبران افراطی. روایت ایلان ماسک از پدرش، شاید جزئیاتی با مصداقهای حقوقی را در برنگیرد، اما با الگوی شناختهشدهی «کنترلگرِ باهوش» همخوانی دارد؛ فردی که با زبان، ترس و تحقیر، فضای روانی خانه را در اختیار میگیرد، بیآنکه الزاماً دست به خشونت فیزیکی بزند.
مرزهای اخلاقی شکسته میشود
اما ارول واقعاً چه کرده بود؟ فراتر از کلیگوییها، حقایقی وجود دارد که شنوندگان را شوکه میکند. او اعتراف کرده که در دفاع از خود، سه نفر را که به خانهاش نفوذ کرده بودند، با شلیک گلوله کشته است، هرچند طبق گزارشها دادگاه او را تبرئه کرد.
تاریکترین بخش پروندهی ارول را رابطهی او با دخترخواندهاش یانا میدانند. ارول اعتراف کرد که با یانا رابطه داشته و حتی از او صاحب فرزندی شده است، درحالیکه جریان را چنین توجیه میکرد: یانا پس از یک شکست عشقی برای «دلداری گرفتن» به او پناه آورده و همهچیز در «گرمای یکلحظه» رخداده است.
ارول خشم ایلان نسبت به خود را به لوس بودن او نسبت میداد
ارول همیشه خشم ایلان نسبتبه این ماجرا را تحقیر میکرد. او در مصاحبه با دیلیمیل، پسرش را اینگونه خطاب کرد: «ایلان باید بزرگ شود. او مثل یک بچهی لوس دارد قشقرق راه میاندازد. من صبر میکنم تا او سر عقل بیاید» ادبیاتی که نشان میدهد ارول هنوز هم ایلان را کودکی نادان میبیند، نه مردی که صنایع جهان را دگرگون کرده است.
در کتاب «یک زن طرح میریزد»، مِی ماسک ازدواج خود با ارول ماسک را آمیخته با خشونت و سوءاستفاده توصیف میکند و میگوید این آزارها حتی پس از جدایی، از طریق سالها درگیری حقوقی بر سر حضانت فرزندان ادامه داشته است. به گفتهی او، در طول ۹ سال زندگی مشترک، آزارهای جسمی و عاطفی را تحمل کرده و اطرافیان نیز شاهد رفتار بد ارول با او در انظار عمومی بودهاند.
معمای معدن زمرد: گاوصندوق یا جیب خالی؟
یکی از بزرگترین معماهای زندگی خانوادهی ماسک به داستان پرشبههی ثروت پدری برمیگردد. ارول ادعا میکند که در آن دوران نیمی از یک معدن زمرد در زامبیا را تحت مالکیت خود داشته و در مصاحبهای با بیزینس اینسایدر با غرور میگوید: «ما آنقدر پول داشتیم که حتی نمیتوانستیم درِ گاوصندوقمان را ببندیم.»
پدر از گاوصندوقی میگوید که درش بسته نمیشد، پسر از روزهایی که پول خرید یک کامپیوتر را نداشت
اما ایلان با خشم این افسانه را رد میکند. او میگوید با ۱۰۰ هزار دلار بدهی دانشجویی فارغالتحصیل شد و در روزهای اولِ تأسیس شرکت Zip2، حتی پول خرید کامپیوتر دوم را نداشت.
او در توییتی نوشت: «پدرم معدن زمرد نداشت. من تمام دوران دانشگاه کار کردم.» این شکاف عمیق بین روایتها، نشاندهندهی فاصلهای فراتر از حساب بانکی است؛ فاصلهای در درک حقیقت.
بسیاری میپرسند اگر ارول ماسک چنین تأثیر مخربی داشته، چرا کیمبال و توسکا ماسک مسیرهایی بهمراتب متعادلتر و کمتنشتر را طی کردند؟ پژوهشهای روانشناسی نشان میدهد که ترتیب تولد، میزان درگیری مستقیم با والد کنترلگر و حتی زمانبندی طلاق میتواند نقش تعیینکنندهای در تأثیرپذیری از والدین داشته باشد.
ایلان، بهعنوان فرزند بزرگتر و کسی که مدتی آگاهانه به خانهی پدر بازگشت، بیشترین تماس مستقیم را با ارول داشت؛ درحالیکه خواهر و برادرش زودتر از آن فضا فاصله گرفتند. شاید به همین دلیل واکنش ایلان، نه «رهایی»، بلکه «ساختن یک جهان جایگزین» بود.
فرار بزرگ؛ ۲۰۰۰ دلار و یک کاناپه
نمیتوان شخصیت ارول یا واکنشهای ایلان را جدا از بستر اجتماعی آفریقای جنوبی در دهههای ۷۰ و ۸۰ تحلیل کرد. جامعهای خشن، نابرابر و آغشته به ترس، که در آن اقتدار مردانه، کنترل و برتریطلبی نهتنها عادی، بلکه تشویق میشد.
در چنین فضایی، مهندسی موفق با ثروت و نفوذ، بهراحتی میتوانست خود را فراتر از پاسخگویی ببیند. برای نوجوانی مثل ایلان، ترک آفریقا فقط مسیر ادامه تحصیل را هموار نمیکرد، به او فرصت میداد از اجتماعی خفقانآور خارج شود و از زندان خاطرات پدر، سیاست و خشونت بگریزد.
آمریکا برای ایلان فقط مهد تکنولوژی نبود؛ راه فرار از پدری بود که در آفریقای جنوبی حکمرانی میکرد
هدف نهایی ایلان همیشه مشخص بود: آمریکا؛ سرزمین فرصتها و تکنولوژی. اما جادهی رسیدن به آمریکا از کانادا میگذشت، زادگاه مادرش. ایلان در ۱۷ سالگی، با جیبی که به گفتهی خودش تنها ۲۰۰۰ دلار در آن بود، آفریقای جنوبی را ترک کرد.
او به کانادا رسید و واقعیت سرد مهاجرت به صورتش سیلی زد. خبری از زندگی لوکس نبود؛ پس مدتی در مزرعهی پسرخالهاش در ساسکاچوان کارگری کرد و سپس به تورنتو رفت. بعد موفق شد برای مادر، برادر و خواهرش پاسپورت بگیرد و آنها را نزد خود بیاورد.
آنها در آپارتمان کوچک و اجارهای در شماره ۴۰۰۰ خیابان یانگ ساکن شدند. مِی تعریف میکند که ایلان روی کاناپه میخوابید؛ تصویری که فرسنگها با افسانهی «گاوصندوقهای پر از پول» پدر فاصله داشت.
نجات جهان برای فراموشی خانه
زمانی که ایلان میخواست آفریقای جنوبی را ترک کند، بدرقهی گرمی به دنبالش نبود. ارول با ترکیبی از تحقیر و تمسخر به ایلان گفت: «تو نهایتاً سه ماه دیگر برمیگردی. تو یک احمقی.» او با تعیین زمان، میخواست نشان دهد که به شکست پسرش ایمان دارد.
آن «احمق» هرگز برنگشت. او ماند و Zip2، پیپل، تسلا و اسپیسایکس را ساخت. شاید بتوان گفت سمیترین جملهی پدر، سوختِ موشکی شد که ایلان را به مدار موفقیت پرتاب کرد. او میخواست ثابت کند که پدرش اشتباه میکند و برای اثبات این موضوع، تا تبدیلشدن به ثروتمندترین مرد جهان پیش رفت.
پدر گفت: «سه ماه دیگر برمیگردی، احمق!» و همین جمله، سوخت موشکهای ایلان برای فتح جهان شد
چرا ایلان ماسک مدعی است که میخواهد بشر را نجات دهد؟ چرا میخواهد مردم را به مریخ ببرد؟ مجلهی رولینگ استون مینویسد شاید ریشهی همهچیز در «پیوند تروما» باشد. ذهن ماسک مدام درگیر نبرد «خلق در برابر ویرانی» است. انگار او میکوشد دنیایی بسازد که در آن هرجومرجِ خانهی پدری جایی ندارد.
تلاش برای استعمار مریخ و نجات زمین با انرژی پاک، شاید پاسخی ناخودآگاه به دردهای کودکیاش باشد. ماسک میخواهد خود را مفید جلوه دهد تا بر آن حس «بیارزش بودن» که پدرش به او القا میکرد، غلبه کند.
صندلی خالی در سفینه ایلان ماسک
باوجود تمام قهرها و دوریها، یک ریسمان نامرئی و عجیب هنوز پدر و پسر را به هم وصل میکند: وسواس «تکثیر ژنهای برتر».
ارول ماسک نوامبر ۲۰۲۴ دیدگاه خود را در مورد اولویتهای فرزندآوری چنین بیان کرده بود: «ما اینجا نیستیم که از قایقسواری یا پرواز یا اسکی یا کایتسواری یا چیزهای دیگر لذت ببریم. ما اینجاییم تا به حضورمان ادامه دهیم.»
به عقیدهی او انسانها باید به بچهدارشدن «همانطور نگاه کنند که به پرورش اسبها نگاه میکنند»؛ نگاهی مبتنی بر انتخاب، کیفیت و ادامهی نسل که ایلان هم هرچند با ادبیاتی مدرنتر، به آن باور دارد.
وحشت همیشگی ایلان از کاهش جمعیت و اصرارش بر اینکه «افراد باهوش باید بچههای بیشتری داشته باشند»، پژواک همان صدای پدر است. شاید پدر و پسر در دو سوی مختلف اقیانوس زندگی کنند و با هم حرف نزنند، اما در زیربنای فکریشان، هر دو معتقدند که دنیا یک مزرعهی بزرگ پرورش اسب است و آنها صاحبان اسبهای برندهاند.
وقتی از ارول پرسیدند آیا فکر میکند پسرش به مریخ میرسد، با اطمینان گفت: «بله، شکی نیست.» پدر حالا به توانایی و قدرت پسرش ایمان آورده، اما خیلی دیر.
ایلان ماسک مصمم است تمدنی نو بسازد و مرزهای ممکن را جابهجا کند. اما نمیدانیم در این سفینه که با سرعت بهسوی آینده میرود، صندلی خاصی را برای پدرش رزرو کرده است یا نه. داستان آنها یادآوری تلخی است که گاهی یک رابطهی ویران، قدرتمندترین موتور پیشرفت میشود؛ زخمی که شاید حتی در مریخ هم التیام نیابد.