داستان عجیب گریگوری پرلمان؛ مردی که سختترین معمای ریاضی قرن را حل کرد و ناپدید شد
سهشنبه 2 دی 1404 - 18:15مطالعه 15 دقیقهتابهحال به این فکر کردهاید که اگر کلید فهم کائنات در دستانتان باشد، دیگر پول و شهرت چقدر برایتان بیارزش میشود؟ داستان ما دربارهی مردی است که شبیه هیچکس نیست؛ نابغهای مرموز که در اتاقی کوچک و در انزوای مطلق، قفلِ آهنینِ سختترین معمای ریاضی قرن را شکست، اما درست وقتی که دنیا با چکهای سفید امضا، مدالهای طلا و افتخار به سراغش آمد، در را به روی همه بست و بهسادگی گفت: «نه!»
گریگوری پرلمان میتوانست ثروتمندترین و مشهورترین دانشمند زمانهی ما باشد، اما ترجیح داد در آپارتمانی قدیمی با مادرش زندگی کند و قارچ بچیند. اما چه رازی در پسِ این انزوای خودخواسته پنهان است؟ چه چیزی باعث شد مردی که مدعی بود «میداند چگونه جهان را کنترل کند»، از یک میلیون دلار پول نقد فرار کند؟
خلاصه صوتی
یک جایزه برای حلنشدنیها
سال ۲۰۰۰، برجستهترین ریاضیدانان جهان در پاریس دور هم جمع شدند تا صادقانه اعتراف کنند چه چیزهایی را هنوز نمیدانند. نتیجهی این نشست فهرستی بود از هفت مسئلهی حلنشده که هرکدام سالهای سال ذهن بهترین مغزهای ریاضی را درگیر کرده بود.
این گردهمایی را «مؤسسهی ریاضیات کلی» سازماندهی کرد و پیشنهاد داد برای حل هرکدام از این هفت مسئله، یک جایزهی یکمیلیوندلاری در نظر گرفته شود. پاداشی که میگفت این پرسشها، فقط بازیهای ذهنی آکادمیک نیستند؛ آنها به فهم ما از فضا، ماده، بینهایت و ساختار جهان گرهخوردهاند.
سال ۲۰۰۰، برترین ریاضیدانان جهان در پاریس دور هم جمع شدند و ۷ مسئله حلنشده را معرفی کردند
این مسائل، به «مسائل هزاره» معروف شدند: از فرضیهی ریمان گرفته تا معادلات ناویر استوکس، هرکدام بنبستی عمیق در یکی از شاخههای اصلی ریاضیات محسوب میشدند و قرار نبود حلشدنشان سریع باشد. حتی بسیاری از ریاضیدانان میگفتند بعضی از آنها شاید هرگز پاسخی نداشته باشند.
سالها گذشت و جایزهها دستنخورده باقی ماندند. تا اینکه سرانجام یکی از این هفت دیوار ترک برداشت و پاسخش هم از جایی غیرمنتظره آمد: مقالهای بیدعوت روی اینترنت.
و بهاینترتیب «حدس پوانکاره» از میان هفت مسئله، مسیر متفاوتی را آغاز کرد؛ مسیری که نهفقط به حل یک پرسش ریاضی، بلکه به یکی از عجیبترین داستانهای تاریخ علم ختم شد.
سؤالی دربارهی فضا که یک قرن بیجواب ماند
سال ۱۹۰۴ زمانی که ریاضیات در حال بازتعریف مفهوم «فضا» بود، آنری پوانکاره، ریاضیدان افسانهای فرانسوی سؤالی را در شاخهی تازهنفس توپولوژی مطرح کرد در ظاهر فریبنده و ساده به نظر میرسید، اما عملاً دنیای هندسه را بههم ریخت.
پوانکاره گفت اگر فضایی سهبعدی هیچ سوراخ پنهانی نداشته باشد، نه سوراخی مثل دونات و نه راههای دورزدنی که بشود دور چیزی حلقه زد، باید از نظر توپولوژیک معادل یک کره باشد. او مطمئن بود که این گزاره درست است، اما هرچه تلاش کرد، نتوانست آن را ثابت کند.
حدس پوانکاره یک قرن تمام ریاضیدانان را زمینگیر کرد
برای درک این موضوع، نباید به فرمولهای پیچیده فکر کنید، چون توپولوژیستها دنیا را جور دیگری میبینند. برای آنها، یک توپ فوتبال و یک بالش پر قو، یک چیز هستند؛ چون میتوانید با فشاردادن و تغییر شکل (بدون پارهکردن)، یکی را به دیگری تبدیل کنید. به همین ترتیب، یک دونات و یک لیوان دستهدار قهوه هم از نظر ریاضی «همارز» هستند، چون هر دو دقیقاً یک سوراخ دارند.
البته در زبان توپولوژی، «بیسوراخ بودن» فقط به معنای نبودِ حفرهی فیزیکی نیست. یعنی اگر هر حلقهی بستهای را که داخل این فضا رسم میکنیم، بتوانیم بدون بریدن یا پارگی، آرامآرام جمع کنیم تا به یک نقطه برسد، آن فضا واقعاً بیسوراخ است.
پوانکاره با طرح این حدس، یک بمب ساعتی را در قلب ریاضیات کار گذاشت که یک قرن تمام، هر کسی را که سعی در خنثیکردنش داشت، ناامید میکرد.
پسری ساکت در لنینگراد
ولی قهرمان داستان ما هزاران کیلومتر دورتر از پاریس و جوایز آمریکایی، زندیگی میکرد. گریگوری پرلمان، که دوستانش او را «گریشا» صدا میزدند، در لنینگراد متولد شد و خیلی زود راهش را به یکی از نخبهپرورترین دبیرستانهای ریاضی شوروی باز کرد.
در کلاسی که پر از بچههای نابغه و پرشروشور بود، گریشا ساکت مینشست و با تمرکزی عجیب فقط گوش میداد. معلمش، والری ریژیک، بعدها تعریف کرد که سیستم عصبی این پسر انگار فقط برای یادگیری تنظیم شده بود. او حتی از ناهار خوردن امتناع میکرد تا مبادا رشتهی افکارش پاره شود یا لحظهای از دنیای اعداد فاصله بگیرد.
«سیستم عصبی این پسر انگار فقط برای یادگیری تنظیم شده بود
گریشا سال ۱۹۸۲، در سن ۱۶ سالگی، مدال طلای المپیاد جهانی ریاضی را با نمرهی کامل ۴۲ از ۴۲ به گردن آویخت. این موفقیت برای او حکم بلیت نجات را داشت، زیرا در آن زمان، دانشگاه دولتی لنینگراد سیاستهای سختگیرانه و تبعیضآمیزی علیه یهودیان اعمال میکرد و سهمیههای بسیار محدودی را به آنها اختصاص میداد.
اما مدال طلای المپیاد، حصاری بود که هیچ سیاستمداری نمیتوانست نادیدهاش بگیرد. گریشا وارد دانشگاه شد؛ جایی که قرار بود اولین گامهایش را به سمت حل بزرگترین معمای قرن بردارد.
دانشگاه، سیاست و نبوغ خاموش
پرلمان در دانشگاه دولتی لنینگراد، پدیدهای درخشان بود، اما حتی نوابغ هم در شورویِ آن سالها به حامی نیاز داشتند. پس از پایان تحصیلات، او برای مقطع دکترا چشم به «مؤسسهی ریاضی استکلوف» شاخهی سنپترزبورگ دوخت، برترین مؤسسه روسیه در رشته ریاضیات، ولی ورود یک یهودی به آن تقریباً غیرممکن به نظر میرسید.
اینجا بود که چهرههای بانفوذ علمی، مثل الکساندر الکساندروف، سپر بلای او شدند و با تمام اعتبار خود تلاش کردند تا گریشا پذیرفته شود. آنها میگفتند نبوغ پرلمان فراتر از سیاست است و البته حق با آنها بود.
چهرههای بانفوذ علمی میگفتند نبوغ پرلمان فراتر از سیاست است
سال ۱۹۸۷، زمانی که گریشا تز دکترای خود را مینوشت، جهان تغییرات مهمی را پشت سر میگذاشت: «پردهی آهنین» که دههها شرق و غرب را جدا کرده بود، بهآرامی کنار میرفت. مرزها باز شدند و برای اولینبار، شهروندان شوروی اجازه یافتند هوای بیرون را استنشاق کنند. این نسیم تغییر، گریگوری پرلمان را به مقصدی دوردست و متفاوت برد.
سفر به غرب، بدون میل به ماندن
اوایل دهه ۹۰، میخائیل گروموف، ریاضیدان نامدار روسی، که نبوغ پرلمان را میشناخت، مقدمات سفر او به ایالات متحده را فراهم کرد. گریشا به آمریکا رفت و دورههای پسادکترا را در دانشگاههای معتبر NYU و استونی بروک گذراند.
جامعهی علمی آمریکا که انتظار داشت با جوانی مشتاقِ شهرت روبرو شود، با موجودی از سیارهای دیگر روبرو شد. پرلمان در آمریکا هم همان زندگی زاهدانهاش را ادامه داد، مثلاً یکی از تفریحاتش در نیویورک، پیادهرویهای طولانی از منهتن تا جنوب بروکلین بود؛ فقط برای اینکه بتواند «نان سیاه روسی» مخصوصی را که دوست داشت، از یک فروشگاه پیدا کند.
پرلمان با حمایت یک ریاضیدان مشهور روسی به آمریکا رفت تا دوره پسادکترایش را در NYU و استونی بروک بگذراند
وقتی دورهی فلوشیپ را در دانشگاه برکلی به پایان رساند، دانشگاههای برتر آمریکا برای جذبش بهعنوان استاد صف کشیدند. اما پرلمان با آنها سرد و شوکهکننده برخورد کرد. وقتی مدیران دانشگاه پرینستون از او خواستند رزومهاش را بفرستد، او با عصبانیت پاسخ داد:
«اگر کار من را میشناسید، دیگر چه نیازی به رزومه دارید؟ و اگر نمیشناسید، پس من نمیخواهم آنجا کار کنم.» او پیشنهادهای دانشگاههای معتبر را هم رد کرد. برای پرلمان، قراردادهای ۱۰ساله یا حقوقهای نجومی اهمیتی نداشتند. او میگفت: «من در خانهی خودم بهتر کار میکنم.»
بازگشت به روسیه و کاری که هیچکس نمیدید
سال ۱۹۹۵، پرلمان به روسیه و همان مؤسسهی استکلوف بازگشت. او به اتاق کوچک و زندگی سادهاش با مادرش پناه برد؛ اما انگار چیزی تغییر کرده بود.
پرلمان به مدت هفت سال دور از هیاهوی جهان پیرامون روی حدس پوانکاره کار کرد
گریشا تقریباً با هیچکس دربارهی کارش صحبت نمیکرد. همکارانش فکر میکردند او دچار رکود شده یا ریاضیات را رها کرده است. اما حقیقت این بود که پرلمان در حال انجام کاری بود که دیگران غیرممکن میپنداشتند.
او در خفا و تنهایی مطلق، پنجه در پنجهی حدس پوانکاره انداخته بود. برای نزدیک به هفت سال، کمتر کسی از او خبر داشت و درحالیکه جهان درگیر آغاز هزارهی جدید بود، در اتاقی در سنپترزبورگ، نقطهعطفی در تاریخ ریاضیات رقم میخورد.
مسیر غیرمستقیم حل یک بنبست
پرلمان حدس پوانکاره را با حملهی مستقیم حل نکرد. او سراغ خودِ سؤال نرفت؛ بلکه مسئلهای بزرگتر را نشانه گرفت. اواخر دههی ۱۹۷۰، ویلیام تورستن ریاضیدان آمریکایی حدسیهی دیگری را مطرح کرده بود:
پرلمان به جای حل حدس پوانکاره مسئله بزرگتری را نشانه گرفت: فرضیه تورستن
هر فضای سهبعدی پیچیده را میتوان به بخشهایی سادهتر تبدیل کرد، بهطوریکه هر بخش یکی از هشت نوع هندسهی بنیادی را داشته باشد.
یکی از این هشت هندسه، هندسهی کرهی سهبعدی بود که در مرکز حدس پوانکاره قرار داشت. اگر این تصویر بزرگتر درست بود، حدس پوانکاره فقط یک حالت خاص از آن بهشمار میرفت و خودبهخود اثبات میشد.
سالها بعد، ریچارد همیلتون تلاش کرد این نظریه و حدس پوانکاره را با ابزاری تازه پیش ببرد: «جریان ریچی».
تصور کنید یک مجسمهی گلی ناصاف و پر از برآمدگی دارید. جریان ریچی شبیه به اعمال گرما به این مجسمه است. گرما باعث میشود برآمدگیها نرم و در سطح پخش شوند و شکل هندسی صاف و یکدست شود. همیلتون امیدوار بود با جریان ریچی، فضاهای پیچیده را آنقدر صاف کند تا به شکل کُره درآیند.
ریچارد همیلتون تلاش کرده بود نظریه تورستن و حدس پوانکاره را با جریان ریچی حل کند
اما مشکل بزرگی وجود داشت: گاهی اوقات در حین این فرایند، بخشهایی از فضا نازک میشد و مثل گردنِ باریک شده، پاره میشد.
اینجا بود که پرلمان ایدهی دیگری را معرفی کرد و نشان داد چطور میتوان این بخشها را با نوعی «جراحی ریاضی» برید و جدا کرد و سپس فرایند صافسازی را ادامه داد. او با ترکیب ابزار همیلتون و نبوغ خودش، ثابت کرد که اگر این فرایند را تا انتها ادامه دهید، تمام قطعات باقیمانده دقیقاً همان اشکال هندسی منظمی میشوند که تورستن پیشبینی میکرد و بهاینترتیب، حدس پوانکاره هم حل شد.
مقالهای که بیدعوت از راه رسید
نوامبر سال ۲۰۰۲ بود. در دنیای آکادمیک رسم است که کشفیات بزرگ در کنفرانسهای مشهور و مجلات معتبر معرفی شوند؛ اما پرلمان قواعد بازی را قبول نداشت. او بدون هیچ هیاهویی، حاصل هفت سال انزوای خود را در وبسایت arXiv.org (یک آرشیو آنلاین برای پیشنویس مقالات) بارگذاری کرد.
عنوان مقاله خشک و فنی بود، اما محتوای آن زلزلهای در راه داشت. او سه مقاله منتشر کرد و سپس ایمیل کوتاهی به چند ریاضیدان برجسته آمریکایی فرستاد؛ ایمیلی که محتوایش تقریباً این بود: «سلام، من چند مقاله نوشتم که فکر میکنم به کارتان بیاید.» همین. بدون کنفرانس خبری، بدون مصاحبه، بدون ادعا.
پربمان بیهیاهو سه مقاله خود را در وبسایت arXiv آپلود کرد و بعد به چند ریاضیدان آمریکایی ایمیل زد
جامعهی ریاضی در ابتدا شوکه و سپس بدبین شد. چطور ممکن است کسی که سالهاست خبری از او نیست، سختترین مسئلهی قرن را حل کرده باشد؟ تیمهای مختلفی از برترین ریاضیدانان جهان مأمور شدند تا خطبهخط این اثبات را بررسی کنند.
این پروسه نه یک ماه، بلکه سه سال طول کشید. آنها به دنبال کوچکترین شکافی در استدلالهای پرلمان بودند، اما هرچه جلوتر میرفتند، بیشتر مبهوت دقت و ظرافت کار او میشدند.
بیاعتمادی به جامعه علمی: از سکوت همیلتون تا ادعاهای دروغین
درحالیکه جهان ریاضی در حال تحسین پرلمان بود، شخص او بیشتر به واکنش فرد دیگری توجه داشت: ریچارد همیلتون. همیلتون حرفی نمیزد و پرلمان سکوتش را از هر نقدی سنگینتر میدانست.
گریشا برای حل این مسئله، از ابزار «جریان ریچی» همیلتون استفاده کرده بود و صادقانه انتظار داشت که همیلتون مثل یک همکار یا مرشد با او وارد گفتگو شود. اما همیلتون هیچ واکنشی نشان نداد. پرلمان بعدها با تلخی به مجلهی نیویورکر گفت: «احساس کردم او فقط بخش اول مقالهی من را خوانده است.»
برخلاف انتطار پرلمان، همیلتون هیچ علاقهای به راهحل او نشان نداد
نویسندهی زندگینامهی پرلمان، ماشا گسن، در تحلیل رفتار همیلتون میگوید: پرلمان در نیمی از مقالهی اولش، از مانعی عبور کرد که همیلتون دو دهه پشت آن گیرکرده بود. تصور کنید چه حسی دارد وقتی میبینید رؤیای یکعمر زندگیتان توسط یک ریاضیدان ژولیده با ناخنهای بلند، از آن سوی دنیا «ربوده» و حل شده است.
همین بیتوجهی و برخورد سرد از سوی کسی که پرلمان او را تحسین میکرد، اولین ترکها را در اعتماد او به جامعهی علمی ایجاد کرد.
و بعد سال ۲۰۰۶، درحالیکه پرلمان منتظر تأیید نهایی کارش بود، چهرهی زشت «سیاست در علم» نمایان شد. دو ریاضیدان چینی با حمایت یک چهرهی بسیار بانفوذ در دنیای ریاضیات، ادعای عجیبی کردند. آنها گفتند که پرلمان فقط خطوط کلی را مشخص کرده و این ما بودیم که جزئیات کامل را نوشتیم و مسئله را واقعاً حل کردیم!
اما آنچه بیشتر از ادعای ریاضیدانان چینی گریشا را دلزده کرد، واکنش سستِ جامعهی ریاضی بود. او میدید که بسیاری از بزرگان ریاضیات، سکوت کردهاند یا بااحتیاط رفتار میکنند تا به روابط سیاسیشان لطمه نخورد.
پرلمان ناگهان متوجه شد دنیایی که عاشقش بود، به بازاری از معاملهگری و شهرتطلبی تبدیل شده، سیستمی که به قدرت «روابط» بیش از «حقایق» اهمیت میداد.
یک میلیون دلاری که «بیمعنی» بود
وقتی گرد و خاکها خوابید و بالاخره همه اعتراف کردند که مسئله را پرلمان حل کرده، مؤسسهی کلی او را مستحق جایزه یکمیلیوندلاری دانست و در همان دوره، کمیتهی مدال فیلدز نیز تصمیم گرفت بالاترین افتخار دنیای ریاضیات یعنی را به او اعطا کند. ولی پرلمان هر دو را رد کرد.
پرلمان اساساً با منطق جایزه، مراسم و توجه عمومی کنار نمیآمد و بارها تأکید کرده بود که اگر یک برهان درست باشد، نیازی به مدال یا تأیید رسمی ندارد. درعینحال دلخوریاش از جامعهی علمی ادامه داشت و در مصاحبهای کوتاه جملهای گفت که بعدها بارها نقل شد: «من میدانم چطور جهان را کنترل کنم. پس چرا باید دنبال یک میلیون دلار بدوم؟»
پرلمان آشکارا از اینکه دستاورد علمیاش به نمایش تبدیل شود، بیزار بود و در یکی از معدود گفتوگوهایش اذعان کرد که نمیخواهد «مثل موجودی در باغوحش یا سیرک، زیر نگاهها قرار بگیرد.» توجه رسانهای، مراسم رسمی و قهرمانسازی عمومی چیزی نبود که او برایش ارزشی قائل باشد.
پرلمان علاوه بر جایزه یکمیلیوندلاری، مدال فیلدز را هم رد کرد
ولی با ردکردن جایزه، شهرت پرلمان نهتنها کم نشد، بلکه مثل آتشی غیرقابلکنترل زبانه کشید. دنیا عاشق داستان «نابغه دیوانه» بود. خبرنگاران از سراسر جهان جلوی آپارتمان سادهی او در سنپترزبورگ کمین میکردند تا تصویری از این مردِ نامرئی شکار کنند.
پرلمان علاقهای به ایفای نقش در این نمایش نداشت. او مصاحبهها را یکی پس از دیگری رد میکرد و جملاتش کوتاه، گزنده و سرد بودند. وقتی یک خبرنگار سمج توانست شماره موبایل او را پیدا کند و تماس بگیرد، پرلمان با جملهای پاسخ داد که شاید خلاصهای از تمام فلسفهی زندگیاش بود: «داری مزاحمم میشوی. من دارم قارچ میچینم.»
برای او، چیدن قارچ در جنگل، فعالیتی معنادارتر و محترمتر از صحبتکردن با روزنامههایی بود که به قول او «باید سلیقه به خرج میدادند و افراد شایستهتری را بهعنوان سوژه انتخاب میکردند.» او از فرهنگ سلبریتیسازی متنفر بود و نمیخواست عکسش روی جلد مجلات بدرخشد؛ او فقط میخواست ریاضیدان باشد، با عشقی خالص به ریاضی.
زندگی با حقوقی که حتی شبیه جایزه نبود
درحالیکه دانشگاههای پرینستون، امآیتی و کلمبیا حاضر بودند چکهای سفید امضا و کرسیهای مادامالعمر به پایش بریزند، پرلمان به زندگی در روسیه ادامه داد. او بهعنوان محقق ارشد در مؤسسه استکلوف کار میکرد، با حقوقی در حدود ۴۰۰ دلار در ماه که حتی با استانداردهای روسیه هم بالا محسوب نمیشد.
پرلمان: «من هیچ خصومتی با آدمها ندارم، اما از ریاضیات ناامید شدهام.»
روایتهای متعددی از همکارانش نشان میدهد که او نسبت به پول حساسیتی غیرمعمول داشت. یکبار که به دلیل باقیماندن بودجهی پژوهشی، مبلغی بیش از حقوق معمولش دریافت کرد، شخصاً پیگیر شد تا پول اضافه به حسابداری مؤسسه بازگردانده شود. این مسئله برای او نه فضیلتی اخلاقی بود و نه رفتاری نمایشی؛ صرفاً چیزی بود که «باید درست انجام میشد».
سبک زندگیاش به همان اندازه ساده و حداقلی پیش میرفت. همکارانش میگفتند پرلمان کمتر حرف میزد، کمتر معاشرت میکرد و علاقهای به حضور در جمع نداشت. ریاضیات، تنها حوزهای بود که هنوز برایش معنا داشت؛ آن هم نه بهعنوان شغل، بلکه بهعنوان فعالیتی شخصی و درونی.
بااینحال، همین پیوند هم دوام نیاورد. سال ۲۰۰۵، پرلمان بهطور ناگهانی مؤسسهی استکلوف را ترک کرد. او به رئیس مؤسسه گفت: «من مشکلی با آدمهای اینجا ندارم، اما دوستی هم ندارم. از ریاضیات ناامید شدهام و میخواهم کار دیگری امتحان کنم.»
او در سن ۴۰ سالگی، در اوج قلهی توانایی ذهنی، محیطی را ترک کرد که میتوانست تا پایان عمر جایگاه علمیاش باشد. از آن لحظه به بعد، نهفقط از نهادهای رسمی علم، بلکه از زندگی حرفهای بهمعنای متعارف آن فاصله گرفت.
ناپدیدشدن پرلمان و سرنوشت جایزه یک میلیون دلاری
گریگوری پرلمان پس از استعفا عملاً ناپدید شد و ارتباطش را با تمام جامعهی علمی قطع کرد.
باوجود شایعات فراوان، اطلاعات قابلاعتماد کمی دربارهی زندگی او پس از سال ۲۰۰۵ وجود دارد. آنچه با اطمینان میدانیم این است که پرلمان به آپارتمان کوچکی در منطقهی کوپچینو پناه برد تا با مادر پیرش زندگی کند. نه شغلی رسمی، نه پروژهای اعلامشده، و نه تلاشی برای بازگشت به دنیای آکادمیک.
در سالهای اخیر، عکسی از مردی آشفته و ژولیده و دور از تصویر رایج یک نابغهی دانشگاهی در اینترنت پخش شد که بسیاری گمان کردند پرلمان است. این تصویر، هیاهوی زیادی بهپا کرد؛ اما هیچ تأیید رسمیای وجود نداشت و خود او هم واکنشی نشان نداد. سکوت، همچنان انتخاب اصلیاش باقی ماند.
پس آن یک میلیون دلار چه سرنوشتی پیدا کرد؟ مؤسسه Clay پس از رد جایزه پرلمان تصمیم گرفت به روحِ علم وفادار بماند. آنها از این پول برای تأسیس «مؤسسه پوانکاره» در پاریس استفاده کردند؛ موقعیتی که به ریاضیدانان جوان و بااستعداد کمک میکند تا پژوهشهای خود را پیش ببرند.
اما اثر واقعی حل حدس پوانکاره، بسیار فراتر از سرنوشت یک جایزه بود. اثبات پرلمان، نهتنها یکی از قدیمیترین مسائل باز ریاضیات را بست، بلکه شاخهی هندسه و توپولوژی را وارد مرحلهای تازه کرد. ابزارهایی که او توسعه داد و رویکردی که در استفاده از جریان ریچی و «جراحی» به کار برد، به چارچوبی پایدار برای مطالعهی فضاهای پیچیده تبدیل شد.
هرچند پرلمان در قلمرو ریاضیات محض کار میکرد و هدفی کاربردی نداشت، ابزارهایی که تثبیت کرد همان روشهایی هستند که علم فیزیک برای توصیف فضاهای خمیده از آنها استفاده میکند. به این معنا، کار او مسیرهای تازهای را برای پژوهشهای بعدی گشود، بیآنکه خود وارد این حوزهها شود.
داستان پرلمان پرسشهای دشوارتری را هم پیش کشید: ارزش واقعی موفقیت علمی چیست؟ آیا تأیید نهادی و دیدهشدن عمومی بخشی ضروری از علم است، یا صرفا سازوکاری اجتماعی که همیشه با حقیقت همراستا نیست؟ پرلمان پاسخی صریح نداد؛ انتخابهایش خودِ پاسخ بودند.