برای غلبه بر احساس ناامنی باید ریشههای آن را بیابیم
ریموند و ساندرا، دو کارمند برجسته با سوابق عالی و چشمانداز حرفهای روشن بودند که پس از مشاجرهای طولانی، هر دو از شدت خستگی رو صندلیهایشان نشستند. آنها میدانستند که چیزی اشتباه پیش میرود. رؤسای آنها، همکاران و دوستانشان، درست بهاندازهی خود آنها از این مشاجره متعجب بودند. چگونه و چرا، دو کارمند فوقالعاده مستعد، بدون هیچ دلیل آشکاری، همهی انرژی خود را در بحثهای بهظاهر بیاهمیت از دست میدهند؟
اما پاسخ این سؤال سخت نیست: احساس عدم امنیت در محیط کار. ترس از اینکه ما آنقدر باهوش، ماهر و باصلاحیت نباشیم که دیگران انتظار دارند. ترس از اینکه بهاندازهی کافی خوب نباشیم، یا از تواناییهای کافی برخوردار نباشیم. افکاری که ایدهها، تجربهها و حتی احساسات ما را زیر سؤال میبرد. ترس همیشگی از قضاوت شدن.
احساس ناامنی باعث میشود ما بیشازحد به فاکتورهای خارجی نظیر تحسین، تشویق و ترفیع گرفتن وابسته باشیم. اما حتی پس از رسیدن به این اهداف نیز فقط مدت کوتاهی موفقیت را حس میکنیم. خیلی زود دوباره به فکر فرومیرویم؛ نگرانی میشویم و اعتمادبهنفسمان را از دست میدهیم.
احساس ناامنی مانع از این میشود که صدای خود را به گوش مدیران و همکاران برسانیم. به همین علت است که هرگز اختلافنظر خود را با جمع بروز نمیدهیم و بهطور متقابل هرگز به شرکای کاری خود مطمئن نیستیم. عدم امنیت در محیط کار، به نارضایتی شغلی و کاهش سطح مشارکت ما منجر میشود و خلاقیت و کارایی تیم را کاهش میدهد.
همهی ما تابهحال همکارانی مثل ریموند و ساندرا را در محیط کارمان دیدهایم. اغلب ما، خودمان این شرایط را تجربه کردهایم، شرایطی که ما را سردرگم، دلسرد و خسته کرده است. ما میدانیم که باید قویتر شویم و به قضاوت دیگران کمتر اهمیت بدهیم. از طرف دیگر کارشناسان معتقدند نوع نگاه ما به «ناامنی» و روشی که برای مقابله با آن انتخاب میکنیم، ممکن است بخشی از مشکل باشند.
احساس عدم امنیت در کار، بهعنوان یک نقطهضعف شخصی، گاهی اوقات یکی از علائم سندرم ایمپاستر محسوب میشود. گاهی نیز به بلندپروازی و کار بیشازحد نسبت داده میشود. اما درهرصورت، فرد احساس میکند که موفقیت او واقعی نیست و از تلاش و توانایی او حاصل نشده، بلکه محصول شرایط و اتفاقات مختلف است.
چنین اعتقاداتی ما را در روابطمان محتاط و مضطرب میکند (اگر دیگران من را درست میشناختند، دوستم نداشتند). به همین دلیل ناامنی انگیزهای میشود بیشتر و بیشتر تلاش کنیم، چراکه فکر میکنیم از این طریق میتوانیم خودمان را به دیگران اثبات کنیم. اما هر بار که به خاطر موفقیتهایمان مورد تشویق و تحسین قرار میگیریم، بلافاصله دچار تردید میشویم.
درحالیکه این توصیفات نشانهی آن است که ما واقعاً عدم امنیت را تجربه میکنیم، ولی درعینحال به یک «مشکل شخصی» نیز اشاره دارد که از سوابق و جاهطلبی، استعدادها و حساسیتهای ما ناشی میشود. همانطور که تابهحال زیاد شنیدهایم، در چنین شرایطی کمک گرفتن از یک مربی یا مشاور میتواند به فرد کمک کند (توصیههای معمول: برای خودت حدومرز مشخص کن، مشکلات را از بالا نگاه کن)، ولی در این صورت تأکید میشود که عدم امنیت، معادل با شکست شخصی فرد است. واقعیت این است که ناامنی؛ یک مسئله اجتماعی با پیامدهای روانشناختی است، نه یک مسئله ذهنی با عواقب اجتماعی. در محل کار، ریشههای ناامنی اغلب در اطراف ما یافت میشود، نه در درون ما.
افراد غیرمطمئن و متزلزل، ساخته میشوند، نه اینکه با این ویژگی به دنیا آمده باشند. بهعنوانمثال، فردی را تصور کنید که در سنین جوانی به موفقیتهای فوقالعادهای دستیافته و حالا با مشکل عدم امنیت و تزلزل روبرو است. تصور کردن چنین فردی سخت نیست، چراکه اغلب شرکتهای حال حاضر، چنین افرادی را استخدام میکنند یا پرورش میدهند. اگر تنها نتایجی که موردتوجه قرار میگیرد، نتایجی باشد که فردا به دست میآورید، اگر شما به همان اندازه ارزشمند باشید که مشتریان و همکاران قضاوت میکنند، در این صورت تبدیلشدن به یک کارمند موفق اما متزلزل، پروسهی ناگزیری است. زیرا ما باید خودمان را با ایده آلهای فرهنگی اطرافمان سازگار کنیم. برخی از این ایده آلها سخت، و برخی از آنها واقعاً مضر هستند.
برای مثال، تحقیقاتی که در مورد زنان و اقلیتها در محیط کار صورت گرفته، بهوضوح نشان میدهد که احساس عدم امنیت، بیشتر یک معضل اجتماعی است تا یک مشکل روانشناسی. درحالیکه اعتمادبهنفس زنان بهطور طبیعی مشابه با مردان است، ترکیبی از پیامهای متضاد و بازخوردهای شخصی غلط (محکم باش اما بداخلاق نه، بیشتر مستدل و معتبر حرف بزن و احساساتی نشو)، آنها را در شرایطی قرار میدهد که پیشبینی آن سخت نیست.
در چنین شرایطی رفتارهایی که از عدم اطمینان و امنیت ناشی میشوند، مانند کمتر صحبت کردن در جلسات کاری یا اجتناب از مباحثات، نشانگر روحیهی حساس افراد نیست. این واکنشها در واقعی پاسخی به تهدیدهای پنهان و راهحلی مناسب برای تطبیق (یا پذیرش) وضعیت نامطلوب و اشتباه فعلی است.
بنابراین تلقی کردن ناامنی بهعنوان یک مشکل شخصی، به انتظاراتی منجر میشود که بهنوبهی خود، به افزایش ناامنی منجر میشوند: این وظیفهی فرد نامطمئن است که ثبات بیشتری پیدا کند؛ وظیفهی سازمان نیست که اوضاع را بهبود دهد. جای تعجب نیست که افراد نامطمئن، سختتر کار میکنند و همیشه تنها هستند.
افرادی که از عدم امنیت و اطمینان رنج میبرند، متمایلاند از دیگران جدا بمانند. همان استقلالی که ما را از قید «مورد تائید قرار گرفتن» رها میکند. این تمایل و رفتار، نکتهی بدی به نظر نمیرسد. لااقل تا زمانی که در طول زندگی متوجه میشویم برای اینکه انسانهایی سالم و مستقل باشیم، نیاز داریم که دیگران را دوست داشته باشیم. و این دقیقاً زمانی است که ما از روابط حمایتگر و مستحکمی برخوردار نیستیم. احساس تعلق، مهمترین نیاز یک انسان مستقل است.
همهی ما روابطی را تجربه کردهایم که در آن آزادی داشتهایم، خودمان بودهایم، میتوانستیم افکار و احساسمان را بیان کنیم، دیده شویم بدون اینکه اصل رابطه به خطر بیفتد. اگر روابط محیط کار هم همین ویژگی را داشت، چه میشد؟
حتماً پاسخ را حدس زدهاید: ناامنی و عدم اطمینان به یک وضعیت زودگذر تبدیل میشد، نه شرایط دائمی و مزمن. ممکن بود همهی ما در برخی لحظات احساس سردرگمی و عدم اطمینان را تجربه کنیم، ولی محکوم نبودیم که تا ابد این فشار را تحملکنیم. اینکه در محیط کار خود واقعیمان باشیم (با همهی نقاط قوت و ضعفی که داریم) نه یک دستاورد است و نه یک امتیاز ویژه. بلکه هدیهای است که دریافت میکنیم و بهنوبهی خود به دیگران تقدیم میکنیم.
بنابراین، واقعیت این است که احساس عدم اطمینان، نه یک نقص شخصی است و نه انگیزهبخش محسوب میشود. این معضل، یکی از عوارض جانبی فرهنگ محیط کاری است که در آن فردگرایی شایع است، روابط بهعنوان یک وسیله و بر اساس سودمندی تعریف میشود و قضاوت، عادتی همیشگی است. راهحل این شرایط، محدود کردن مرزهای شخصی نیست. ما برای غلبه بر عدم امنیت، باید بهجای متمرکز شدن روی کار دیگران، بیشتر مراقب همدیگر باشیم.
نظرات