داستان تراژیک بابی فیشر؛ بهترین شطرنجباز تاریخ که دیوانه شد
شنبه 6 دی 1404 - 13:30مطالعه 13 دقیقهبرخی معتقدند تاریخ شطرنج هرگز بازیکنی به عظمت بابی فیشر به خود ندیده است. او در ۱۳ سالگی با قربانی کردن جسورانهی وزیرش، «بازی قرن» را آفرید و در اوج جنگ سرد، یکتنه امپراتوری ۲۴ سالهی شطرنج شوروی را به زانو درآورد. پیروزی او بر بوریس اسپاسکی، او را به مشهورترین مرد جهان تبدیل کرد، اما این قلهی افتخار، آغاز سقوطی عجیب و دردناک بود.
اگر از تماشای سریال «گامبی وزیر» لذت بردهاید، جالب است بدانید که شخصیت «بث هارمون» با بازی آنیا تیلور-جوی، بازتابی دراماتیک از زندگی بابی فیشر است. اما چه شد که بزرگترین نابغهی تاریخ شطرنج، از قهرمانی ملی به یک فراری بیوطن تبدیل شد و چطور ممکن است کسی که تمام دنیا را مات کرد، درنهایت بازی زندگی را به خودش ببازد؟
خلاصه صوتی
کشف شطرنج؛ نظمی که جای انسانها را گرفت
رابرت جیمز فیشر، که جهان او را با نام «بابی» میشناسد، ۹ مارس ۱۹۴۳ در شیکاگو متولد شد و در بروکلین، زیر نظر مادری مجرد به نام رجینا که اصالتی سوئیسی و یهودی داشت، پرورش یافت. فقر، سایهی سنگین دوران کودکی او بود. وضعیت مالی خانواده به قدری وخیم بود که مادرش حتی توان مالی برای وصله کردن کفشهای پارهی بابی را هم نداشت. اگرچه رجینا از هانس گرهارد فیشر، بیوفیزیکدان آلمانی طلاق گرفته بود، اما تحقیقات نشان میدهد که پدر واقعی بابی، حاصل رابطهای پنهانی با فیزیکدانی مجارستانییهودی به نام پل نمنی بوده است.
بابی ۶ساله بود که خواهش جوآن، برای سرگرمکردنش یک صفحه شطرنج خرید و قوانین اولیه را به او یاد داد. در این سنوسال بیشتر کودکان، شطرنج را سرگرمی کسلکنندهای میدانند، اما برای ذهن بابی، این بازی معجزهای واقعی بود.
بابی شطرنج را به بازیهای محبوبی مثل مونوپولی ترجیح میداد؛ چون در شطرنج «هیچ شانسی وجود نداشت.» هیچ تاسی ریخته نمیشد، هیچ تصادفی در کار نبود. اگر میباختید، مقصر خودتان بودید و اگر میبردید، حاصل ذهن خودتان بود. در آن دنیای پر از هرجومرج و ناامنی، صفحه شطرنج برایش پناهگاهی از نظم و کنترل فراهم میکرد.
خیلی زود، خواهرش از بازی خسته شد و مادرش هم مشغولتر از آن بود که همبازیاش شود. پس بابی شروع کرد به بازیکردن با خودش. او عاشق هزاران احتمالی بود که پشت هر حرکت میدید. شطرنج برای او جایگزین رابطه انسانی شد؛ دوستی که هرگز ترکش نمیکرد و همیشه صادق بود.
برای بابی شطرنج پناهگاهی امن محسوب میشد؛ دنیایی که در آن «شانس» معنایی نداشت
بعد از یک سال مادرش متوجه شد که این پسر نیاز به رقیب دارد و بابی را به «باشگاه شطرنج بروکلین» برد، جاییکه کارمن نیگرو، یکی از بهترین بازیکنان باشگاه، آموزش او را به عهده گرفت. نیگرو ساعتی یک دلار میگرفت، شاید برای اینکه که مطمئن شود بابی درسها را جدی میگیرد، نه برای کسب درآمد.
مدتی بعد بابی تحت نظارت جک کالینز قرار گرفت؛ استادی که زندگیاش را روی ویلچر میگذراند. کالینز هم مثل فیشر، یک طردشده اجتماعی بود و در جمع جایی نداشت. خانهاش پر از کتابهای شطرنج بود و برای بابی حکم ورود به بهشت را داشت.
کالینز بعدها اعتراف کرد که ادعای مربیگری بابی فیشر، ادعای گزافی است. او میگفت: «مثل این است که بگویید کسی باید به بتهوون، شکسپیر یا لئوناردو داوینچی آموزش میداد.» نبوغ فیشر ذاتی بود؛ او فقط نیاز به منابع داشت.
بابی روزانه ۵ تا ۱۰ ساعت را صرف مطالعه کتابهای کتابخانه کالینز میکرد و همین انزوا و تمرکز دیوانهوار، او را برای روبروشدن با حریفانی بسیار بزرگتر و باتجربهتر آماده میکرد.
بازی قرن، لحظهای که افسانه فیشر متولد شد
هفدهم اکتبر ۱۹۵۶، بابی فیشر ۱۳ساله در برابر دونالد بایرن ۲۶ساله قرار گرفت؛ یکی از ۱۰ شطرنجباز برتر آمریکا. روی کاغذ، نبردی نابرابر بهنظر میرسید: کودکی با کفشهای کتانی در برابر استادی باتجربه.
بابی با مهره سیاه بازی میکرد و در میانهی بازی، تصمیم گرفت کاری کند که تا پیش از آن میان شطرنجبازان اصلاً رواج نداشت: قربانیکردن وزیر.
در ۱۳ سالگی وزیرش را قربانی کرد تا غرور حریف را بشکند؛ حرکتی که تولد یک اسطوره را نوید داد
وزیر قدرتمندترین مهره شطرنج است و همه فکر میکردند این یعنی پایان کار، ولی فیشر وزیرش را فدا کرد تا آرایش دفاعی حریف را در هم بشکند. حرکات او مثل هنری مرگبار بودند؛ زیبا، دقیق و بیرحم. دونالد بایرن، با تمام تجربهاش، کاملاً خلع سلاح شد. فیشر نهتنها بازی را برد، بلکه غرور حریف را خرد کرد.
این بازی بعدها بهعنوان «بازی قرن» (The Game of the Century) شناخته شد. همان شب رسانهها تیتر زدند و افسانهی بابی فیشر متولد شد. این آغاز مسیری بود که او را به قله جهان میبرد، اما درعینحال، او را بیشازپیش از دنیای همسالانش جدا میکرد.
صعود برقآسای قهرمان نوجوان
پس از «بازی قرن»، موتور موفقیتهای بابی فیشر دیگر خاموش نشد. سال بعد، درحالیکه هنوز ۱۴ سال بیشتر نداشت، قهرمان شطرنج ایالات متحده شد و یک سال بعد، عنوان جوانترین گرندمستر تاریخ شطرنج تا آن زمان را به خود اختصاص داد.
اما این پیروزیها بیهزینه هم نبودند. برای فیشر، هر چیزی خارج از صفحه ۶۴ خانه، مزاحمت محسوب میشد. او در ۱۶ سالگی مدرسه را ترک کرد و وقتی میپرسیدند چرا، با صراحت خشک همیشگیاش میگفت مدرسه چیزی به او یاد نمیدهد.
بابی مدرسه را رها کرد و به ماشینی تبدیل شد که فقط یک هدف داشت: پیروزی
بهتدریج لباسهای اسپرت و نوجوانانه را کنار گذاشت و شروع به پوشیدن کتوشلوارهای دستدوز کرد تا باوقارتر و بزرگتر به نظر برسد. برخلاف همسالانش که به سینما میرفتند یا قرار میگذاشتند، فیشر در اتاقش حبس میشد و استراتژیهای پیچیده را مرور میکرد.
او به ماشینی تبدیل شده بود که فقط یک هدف داشت: پیروزی مطلق و دنیای شطرنج که سالها تحت سلطه روسها بود، با وحشت به این پدیده آمریکایی نگاه میکرد.
نبرد ایدئولوژیک؛ شطرنج بهجای میدان جنگ
در دهههای ۱۹۶۰ و ۷۰ میلادی و اوج جنگ سرد، ایالات متحده و اتحاد جماهیر شوروی در همه چیز با هم رقابت داشتند: از مسابقه فضایی گرفته تا تسلیحات هستهای. اما برای روسها، شطرنج چیزی فراتر از یک ورزش بود؛ بخشی از هویت ملی و ابزاری که برتری فکری کمونیسم بر غرب را بهنمایش میگذاشت.
شوروی شطرنج را مثل علم یا مذهبی دولتی اداره میکرد و آکادمیهای تخصصی، بودجههای کلان و تیمی از تحلیلگران پشت قهرمانان این کشور میایستادند.
دنیا مسابقه فیشر و اسپاسکی را جنگ ایدئولوژیها میدانست
برای ۲۴ سال متوالی، قهرمانی جهان در انحصار شوروی بود. شاید مردم کانادا دیوانه هاکی باشند و چینیها عاشق پینگپنگ، اما وسواس روسها روی شطرنج را نمیشد با هیچ ملتی مقایسه کرد.
و ناگهان، سروکلهی گرگی تنها از آمریکا پیدا شد تا یکتنه به جنگ امپراتوری شطرنج شوروی برود. وقتی فیشر در سال ۱۹۷۲ به فینال قهرمانی جهان رسید تا با قهرمان وقت، بوریس اسپاسکی روبرو شود، تمام دنیا نفسش را در سینه حبس کرده بود و منتظر نتیجه بود.
قهرمانی با قهر؛ مردی که حتی پیروزی را سخت میکرد
مسابقه فینال ۱۹۷۲ در ریکیاویک ایسلند، بهعنوان «مسابقه قرن» شناخته شد، اما نزدیک بود اصلاً برگزار نشود. فیشر که پارانویا و خودشیفتگیاش روزبهروز بیشتر میشد، از پرواز به ایسلند خودداری کرد. او پول بیشتری میخواست؛ سهمی از درآمد پخش تلویزیونی و جایزهای بزرگتر.
بالاخره هنری کیسینجر، وزیر امور خارجه وقت آمریکا، شخصاً با فیشر تماس گرفت و با آمیزهای از خواهش و دستور به او گفت: «آنجا برو و بازی کن. آمریکا به این برد نیاز دارد.» اما فیشر تنها زمانی راضی شد که یک بانکدار انگلیسی جایزه را دوبرابر کرد و به ۲۵۰ هزار دلار رساند.
فیشر با پیروزی مقابل اسپاسکی، سلطه ۲۴ساله شوروی بر دنیای شطرنج را شکست
وقتی فیشر به ایسلند رسید، هنوز هم راضی نبود. بازی اول را بد بازی کرد و باخت. برای بازی دوم، سر میز حاضر نشد چون صدای دوربینهای تلویزیونی عصبیاش میکرد. حالا فیشر ۲ بر صفر عقب بود و همه فکر میکردند او به خانه برمیگردد.
اما سازماندهندگان تسلیم شرط او شدند. بازی سوم در یک اتاق کوچکِ پشتی، بدون تماشاگر و بدون دوربین برگزار شد. در آن اتاق ساکت، جادوی فیشر ۲۹ساله بیدار شد. او اسپاسکی را در هم کوبید، سلطه ۲۴ساله شوروی را شکست و قهرمان جهان شد. حالا فیشر قهرمانی ملی بدل بود که نامش در کنار ستارگان راک و سینما قرار میگرفت.
شهرت بدون مهارت اجتماعی
پیروزی فیشر، تب شطرنج را در آمریکا شعلهور کرد. عضویت در باشگاههای شطرنج دوبرابر شد و همه میخواستند مثل بابی باشند. او را به برنامههای تلویزیونی مشهور دعوت میکردند، مثلاً در برنامه جانی کارسون، بابی نبوغش را با حلکردن یک پازل ۱۵تایی در عرض تنها ۱۷ ثانیه به رخ کشید و گفت: «خیلی هم خوب بههمریخته نشده بود.»
برخی حتی ضریب هوشی بابی را ۱۸۱ عنوان میکردند، اما هرچه بود هوش هیجانیاش با هوش منطقیاش تناسبی نداشت: او خشک، متکبر و گاهی بیادب بود و خودش مانع از محبوبیت خودش میشد.
هوش هیجانی فیشر با هوش منطقیاش تناسبی نداشت: خودش مانع از محبوبیت خودش میشد
وقتی از او درباره زنان شطرنجباز پرسیدند، پاسخی داد که حتی در استانداردهای آن زمان هم توهینآمیز بود: «زنان شطرنجبازان وحشتناکی هستند؛ من میتوانم به هر کدامشان یک اسب آوانس بدهم و باز هم راحت ببرم! زنان آنقدرها باهوش نیستند.»
وقتی از او پرسیدند آیا زنستیز است، با خشم گفت: «زنستیز یعنی چه؟» و پس از اینکه توضیحات را شنید پاسخ داد: «نه، من فقط فکر میکنم آنها در شطرنج خوب نیستند.» این شکاف عظیم بین نابغهی روی صحنه و انسان ناتوان پشتصحنه، کمکم داشت چهره قهرمان ملی را خدشهدار میکرد.
آغاز فروپاشی؛ دشمن تو، ذهن تو است
پس از قهرمانی ۱۹۷۲، جهان منتظر دوران حکمرانی طولانی فیشر بود، اما او ناپدید شد. سال ۱۹۷۵، زمانی که باید از عنوانش در برابر آناتولی کارپف دفاع میکرد، لیست بلندبالایی از شروط عجیبوغریب گذاشت که فدراسیون جهانی نپذیرفت و فیشر هم بهراحتی عنوان قهرمانی جهان را رها کرد. او دیگر هرگز در یک مسابقه رسمی حرفهای حاضر نشد.
ذهن فیشر که سالها با تحلیل توطئههای حریفان روی صفحه شطرنج ورزیده شده بود، حالا توطئهها را در دنیای واقعی میدید. پارانویا بر او چیره شد و باورداشت سازمانهای جاسوسی قصد مسمومکردن غذایش را دارند، هتلش شنود میشود و روسها میخواهند هواپیمایش را منفجر کنند. در همان سالها، فیشر شروع به مصاحبههای رادیویی عجیبوغریب کرد؛ مصاحبههایی که در فیلیپین یا مجارستان ضبط میشدند و پر از تئوریهای توطئه بودند.
فیشر به مردی نامرتب با نگاهی وحشتزده تبدیل شده بود که از سایه خودش هم میترسید
فیشر همیشه یک جعبه مقوایی آبیرنگ با خود حمل میکرد و اجازه نمیداد کسی به آن دست بزند. بعدها معلوم شد که داخل جعبه فقط یک انجیل بود. مذهب برای مدتی جذابیت زیادی برای او داشت، اما حتی این پناهگاه هم دوامی نداشت و کلیسایی را که عضو آن بود ترک کرد.
زوال عقل او در ظاهرش نیز نمایان شد. آن جوان ورزشکاری که برای حفظ آمادگی ذهنی، به شنا و تنیس روی آورده بود، حالا به مردی با ظاهری ژولیده تبدیل شده بود که حتی پرکردگیهای دندانش را کشیده بود، زیرا معتقد بود فلزات داخل دهانش میتوانند امواج رادیویی را جذب کنند و روی مغزش تأثیر بگذارند. او حتی یک بار در کالیفرنیا به دلیل شباهت به یک سارق بانک دستگیر شد و بعدها کتابی درباره شکنجههای ادعایی در زندان نوشت.
بازگشت ناخواسته و بازی برای پول
بابی فیشر برای ۲۰ سال هیچ بازی رسمیای انجام نداد. زندگیاش در فقر میگذشت و خودش پیشنهادهای میلیوندلاری را رد میکرد. اما در سال ۱۹۹۲، او در ازای ۵ میلیون دلار پذیرفت که دوباره در یوگسلاوی با حریف قدیمیاش، اسپاسکی، روبرو شود.
بابی سال ۱۹۹۲ برای جایزه ۵ میلیون دلاری دوباره در برابر حریف قدیمیاش بوریس اسپاسکی حاضر شد و او را برد
در آن زمان یوگسلاوی تحت تحریمهای شدید سازمان ملل و آمریکا بود. وزارت خزانهداری آمریکا نامهای رسمی به فیشر فرستاد و هشدار داد که انجام هرگونه معامله تجاری در یوگسلاوی نقض قانون است و میتواند ۱۰ سال زندان داشته باشد. در مقابل فیشر در یک کنفرانس خبری، روی نامه دولت آمریکا آب دهان انداخت و گفت: «این پاسخ من است.»
او مسابقه را برد و ۳٫۵ میلیون دلار جایزه گرفت، اما کیفیت بازیاش دیگر درخشش سال ۱۹۷۲ را نداشت و مهمتر اینکه حالا رسماً یک مجرم فراری بود. حکم بازداشتش صادر شد و او دیگر راهی برای بازگشت به خانه نداشت.
فرار دائمی مردی بیوطن
پس از مسابقه ۱۹۹۲، فیشر به یک شبح تبدیل شد. او سالها مخفیانه در مجارستان، فیلیپین و ژاپن زندگی کرد، مدام تغییر چهره میداد و از هر تماسی وحشت داشت. در ژاپن، او با میوکو واتای، رئیس انجمن شطرنج ژاپن زندگی میکرد. گفته میشود آنها ازدواج کردند تا فیشر بتواند اقامت بگیرد، اما حتی این هم نتوانست او را نجات دهد.
فیشر ۹ ماه را در زندان گذراند و بعد به ایسلند پناهنده شد
سال ۲۰۰۴، زمانی که فیشر قصد داشت از فرودگاه ناریتا توکیو پرواز کند، دستگیر شد. دولت آمریکا پاسپورتش را باطل کرده بود. قهرمان سابق جهان، حالا زندانی شمارهای در بازداشتگاه مهاجرتی ژاپن بود.
فیشر ۹ ماه را در زندان گذراند و درحالیکه آمریکا خواستار استرداد و محاکمهاش بود؛ او دستبهدامن تنها کشوری شد که خاطره خوشی از او داشت: ایسلند.
کشور کوچک ایسلند، که فیشر نامش را در سال ۱۹۷۲ بر سر زبانها انداخته بود، اینجا وفاداری خود را نشان داد. پارلمان این کشور در اقدامی استثنایی، به بابی فیشر شهروندی کامل اعطا کرد و او با ظاهری ژولیده، ریشهای بلند و نگاهی خسته وارد ریکیاویک شد؛ نه بهعنوان قهرمان جهان، بلکه بهعنوان پناهندهای که فقط میخواست در آرامش بمیرد.
پشت پرده سقوط یک قهرمان: نبوغ، وراثت، بیماری؟
چه بلایی سر بابی فیشر آمد؟ این سؤالی است که روانشناسان و مورخان شطرنج بارها پرسیدهاند. روبن فاین، استاد بزرگ شطرنج و روانشناس، که مادر فیشر زمانی برای مشاوره نزد او رفته بود، باور داشت ریشههای این فروپاشی به کودکی بابی برمیگردد. به باور فاین، بابی شطرنج را انتخاب کرد تا از دنیای واقعی فرار کند، اما وقتی در شطرنج به قله رسید، دیگر جایی برای فرار نداشت.
مدارک FBI که بعدها منتشر شد، نشان میداد مادرش رجینا نیز پروندهای قطور بهعنوان فردی «بیثبات» داشته است. پدر واقعیاش، پاول نمنی، نیز مردی عجیب بود که همیشه با جیبهایی پر از صابون راه میرفت چون وسواس تمیزی داشت.
به نظر میرسد بابی وارث ژنهایی بود که مرز باریک میان نبوغ و جنون را در خود داشتند. بسیاری از متخصصان امروزی بر این باورند که فیشر احتمالاً از اسکیزوفرنی پارانوئید یا سندرم آسپرگر رنج میبرد.
اما او هرگز درمان نشد، هرگز تشخیص رسمی دریافت نکرد. ذهنی که قادر بود پیچیدهترین استراتژیهای جهان را خلق کند، نتوانست سادهترین کمکها را برای درمان خود بپذیرد.
پایان افسانه: ۶۴ خانه، ۶۴ سال
سالهای آخر زندگی بابی فیشر در ایسلند، در سکوت و انزوا گذشت. او در آپارتمانی معمولی زندگی میکرد، دور از چشم دوربینها و میکروفونها. و بعد دچار نارسایی کلیه شد، ولی با همان لجاجت همیشگی، به پزشکی مدرن بیاعتماد ماند و درمانهای پیشنهادی را رد میکرد.
در روزهای آخر، فقط دکتر مگنوس اسکولاسون، روانپزشک و دوست نزدیکش کنارش بود. مردی که تمام عمرش از تماس فیزیکی و عاطفی با انسانها میگریخت و حتی با اکراه با دیگران دست میداد، در بستر مرگ به حقیقتی تکاندهنده رسید.
آخرین جملهای که از او نقل شده، شاید غمانگیزترین جمله زندگیاش باشد: «هیچچیز بهاندازه لمس انسانی، شفابخش نیست.» اعتراف دیرهنگامِ مردی که دیوار بلندی دور خود کشید، اما درنهایت فهمید که آن دیوار، او را نه از دشمنان، بلکه از زندگی دور نگه داشته بود.
بابی فیشر ۱۷ ژانویه ۲۰۰۸ در سن ۶۴ سالگی درگذشت که ناخواسته ۶۴ خانه صفحه شطرنج را در ذهن مردم تداعی میکرد. گویی زندگیاش یک بازی شطرنج بود که با پر شدن آخرین خانه، به پایان رسید. بابی در حیاط کلیسایی کوچک در ایسلند، در قبری ساده و دورافتاده به خاک سپرده شد.
فیشر ذهنی داشت که میتوانست پیچیدهترین احتمالات را در کسری از ثانیه محاسبه کند، اما نتوانست سادهترین فرمول زندگی را حل کند: اینکه چگونه با دیگران و با خود در صلح باشد.
شاید اگر فیشر در بازی میماند، شاهد رویارویی فوقالعادهاش با گری کاسپاروف بودیم؛ دو غول شطرنج که ۲۰ سال با هم فاصله داشتند. اما این اتفاق هرگز نیفتاد. بابی همه را شکست داد: دونالد بایرن را قربانی کرد، امپراتوری شوروی را بهزانو درآورد و اسپاسکی را مات کرد. اما درنهایت، سرسختترین حریفش کسی بود که هرگز نتوانست او را شکست دهد: بابی فیشر.